۶ پاسخ

سلام عزیز
اول، بابت غم از دست دادن خواهرتون بهتون تسلیت میگم. ان‌شاءالله هم ایشون بهشتی باشن هم خدا به شما و بقیه عزیزانش صبر بده
دوم، اگر با بچه حرف نزنید نه عقده‌ای میشه نه عصبی. این حرف غلطه. پس نگران سالم نبودن یچه از لحاظ روحی نباشید.
سوم، چند تا پیشنهاد دارم بابت اینکه چی به بچه بگید
از همه بهتر، مجموعه کتاب «طعم شیرین خدا» رو بخرید و بشینید بلند بلند هم برای خودتون بخونید هم برای بچه. به شدت حالتون رو می‌تونه خوب بکنه اگه خدا بخواد
بعد، کتابهای شعر برای کودکان دو سه ساله تو بازار هست میتونید اونا رو بخرید براش بخونید. یا کتابهای داستان.
مورد بعدی، صرفا کارهایی که در طول روز میکنید رو گزارش کنید. الان دارم میرم فلان غذا رو بار بذارم، الان منتظر بابایی نشستیم، الان داریم میریم خونه مامان‌جون، الان میریم بازار فلان چیز بخریم، الان بریم سبزی پاک کنیم، بریم یه کتاب بخونیم و...
احساسات و افکارتون رو بلند بیان کنید، خصوصا مثبت‌ها
این سبزی‌ها چقدر تازه‌ان
هوا چقدر امروز قشنگه، پیاده‌روی خیلی میچسبه
نخودمون تموم شده مامان، چی درست کنیم امروز؟
می‌دونستی مامان و بابا خیلی همدیگه رو دوست دارن؟ تو خیلی خوشبختی عزیزم
میتونید آموخته‌هاتون رو حین کارهای خونه مثل ظرف شستن براش توضیح بدید
مثلا بگید تو این دنیا به هیچکس دل نبند جز خدا
ما وظیفه داریم به آدمای دور و برمون کمک کنیم
ما موظفیم وظیفمون رو انجام بدیم، نتیجه دست خداست
پشیمونی از گذشته هیچ فایده‌ای نداره

منم ازوقتی حامله شدم عذاب ودرد مشکل نموند ریخت توسرم روز شبم باگریه غصه گذشت الان همش میگم بچم میخاد چی بشه بااین همه غصه خوردن خودم عصبی شدم افسرده همش دوست دارم گریه کنم

عزیزم خدا رحمت کنه خواهرتو غم عزیز خیلی سخته 😞ولی تو الان در مقابل اون بچه مسوولی کاری نداره فکر کن الان یک بچه بزرگه که جلوت نشسته و میخوای باهاش درد و دل کنی هرچی تو دلته بهش بگو اون الان بعد خدا تنها گوش شنوایی هست که نه قضاوتت میکنه نه نصیحت فقط گوش میده به آینده فکر کن به روزهای خوب و خوشی که قرار باهم داشته باشید موسیقی ملایم یا صدای دریا و رودخونه و جنگل بزار هم خودت آروم میشی هم بچه ،دست راستت رو بزار رو شکمت سوره والعصر بخون باصدای بلند روزی چندین مرتبه میدونم خیلی سخته ولی همش با خودت تکرارکن من میتونم من قوی هستم …

من سر بچه اولم از صبح بیدار میشدم باهاش حرف میزدم شعر و لالایی میخوندم بچمم کولرم رفلاکس داشت و بداخلاق بود پس ربطی نداره
سر این خیلی کم حرف میزنم باهاش نمیدونم چه تاثیری داشته باشه چون کل وقتمو با پسر بزرگم میگذرونم

عزیزم الهی زودتر حال روحیت خوب بشه
منم سختی کشیدم هم از لحاظ جسمی هم روحی ۲۰روزه برادرم بیمارستان بستریه خدارو شکر الان حالش خوبه ولی دور از جونش خیلی وضعش وخیم بود و از مرگ برگشت
ماها ک بارداریم و این شرایط برامون پیش میاد خیلی گناه داریم
منم زیاد نمیتونم با بچم حرف بزنم ینی نمیدونم چیا باید بهش بگم ولی همش نازش میکنم یا بعضی وقتا مث یه دوست باهاش درد و دل میکنم توام باهاش حرف بزن از خودت بگو از خواهرت براش بگو اینطوری خودتم اروم میشی
ولی فک نکنم کولیک بچه و اروم بودنش ربطی ب حرف زدن مادر با بچه داشته باشه حرف زدن زیاد مادر با بچه باعث میشه بچه بعد تولد صدای مادرشو بین بقیه صداها تشخیص بده و با اون صدا اروم بشه همین

دست بذار رو دلت زیاد قرآن بخون و شعر بخون اهنگ های آروم بخش بذار بعد کم کم خودت شروع کن به حرف زدن همه چیو براش تعریف کن حتی کارهای ساده ای که انجام دادی و بهش بگو تو دختر یا پسر آروم منی هرچیزی که دوس داری باشه بهش بگو هست و اونجوری صداش بزن

سوال های مرتبط

مامان فرفری ۱سال مامان فرفری ۱سال روزهای ابتدایی تولد
مامانا من خیلی استرس برای زایمان دارم همش فکرای منفی میاد سراغم کلا امیدم کمه چون سر پسرم خیلی تو بیمارستان اذیتم کردن بچم که به دنیا اومد صدای گریشو نشنیدم،زیر دس یه مشت دکتر بی ملاحظه ای بودم اول که اومدن بردنم تو اتاق عمل دلم گرم بود به دکتر خودم گفتم وای توروخدا منو بی حس کنید بعد بهم سوند وصل کنید دکترم همش باشوخی گفت از تو بعید بخواب یه دقیقه میشه اون همکاراشم که مثل گ ا و ریختن سرم اینقدر سوند درد داشتم که سزارینم نداشت پر از استرس بودم خیلی زیاد بعد رسید به کمر بی حس کردن که اونم کمرم به َشدت درد گرفتم اینقدر حالم بد بود که بهم کمی بیهوشی دادن تا از استرسم کم بشه بچم که دنیا اومد همش میگفتن درست نفسش نمیاد بی حال راستشو بگو چیزی دارو مصرف کردی تو بارداریت من پر از ناراحتی بودم که ایا بچم چطوره مشکل داره نداره دیگه بردن بچمو دیگه ندیدمش بعد که بردنم تو اتاقم بعد از سه ساعا معطلی خانواده هارو دیدم که هرکدوم یه حالی دارن منتوجه شدم که بچم شکاف کام داره یک ماه کامل بچمو الکی الکی تو بیمارستان نگه داشتن من با بخیه چقدر راه بیمارستانو رفتمو اودم خیلی سختی کشیدم همش الان میترسم که خدایاا بهم رحم کن این بچم دیگه سالم باشه مشکلب نباشه منم بچمو بگیرم بغلم بچم تو بیمارستان روتتت کنارم باشه نه ازم جداش کنن ببرنش من تو حاملگی اولم خیلی درد کشیدم خدا خودش بهم رحم کنه این یکی دیگه همه چیزش خوب باشه چون واقعا گناه دارم منم ادمم دلم میخواد بفهمم یه چیزی از بچم تو روخدا از ته دلتون برام دعا کنید خدا به ابروی شما نگاهی بهم بکنه 😔😔