مامان 🐣جوجه رنگی🐥 مامان 🐣جوجه رنگی🐥 ۳ سالگی
مامان جوجه مامان جوجه هفته بیست‌وششم بارداری
مامان فاطمه مامان فاطمه ۱۰ ماهگی
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 روزهای ابتدایی تولد
پارت آخر
ماماهمراهم گفت دیگه بخواب رو تخت زهرا منم خوابیم پاهامو جمع می‌کرد و میگفت موقعه دردات و انقباض ها فقط زور بزن منم لبامو میزاشتم روی هم و زور میزدم حدودا ۲۰ تا زور زدم و یهو حس کردم یچیزی مثل ماهی لیز خورد اومد بیرون و یه فرشته کوچولو سفید با موهای مشکی تو بغلمه و گریه میکنه یعنی شیرین ترین و بهترین لحظه هستش اون لحظه هرچی درد کشیدم یادم رفت شوکه شده بودم قهقهه میزدم از خنده بعد گریه میکردم مونده بودم چیکار کنم بعد یکم گریه شروع کرد دستاشو خوردن و ملچ ملوچ کردن همه پرسنل میگفتن چه دختر شکمویی داریا صدای دست خوردنش کل بخش رو برداشته و کلی از دخترم عکس میگرفتن بعدش دردناک ترین بخش ماجرا که حاضر بودم ده بار بزام ولی درد این بخیه لعنتی رو نکشم من یک ساعت و نیم بخیه زدنم طول کشید بخاطر اینکه گوشت واژنم ضعیف بود و من‌بخیه هام برعکس همه که تو بیمارستان دولتی ماما و پرستار های دانشجو میزنن مال من دکتر اومد زد و زمان دردام‌همش من بغل می‌گرفت میگفت مامان کوچولو تو خیلی قوی هستی میتونی اینم‌تحمل کنی خلاصه بخیه زدن هم با تموم سختی تموم شد بعد نورا رو آوردن بغلم که شیر بدم وای چقدر خوب بود اون لحظه فقط اشکام میرفت و همش میگفتم خدایا شکرت شوهرم مامانم و مادرشوهرم همشون باورشون نمیشد به این زودی زایمان کنم و پشت گوشی که ماما همراهم تماس گرفت گریه میکردن مخصوصا مادرشوهرم میگفت همش میگفتم زهرا نمیتونه سر زا میره🤦🏻‍♀️😐🤣دیگه شیردادن هم تموم شد گذاشتنم روی ویلچر رفتیم توی بخش دراز کشیدم به نورا باز شیر دادم و بعد دوساعت دوستان من سرپا شدم