مامان معجزه خدا مامان معجزه خدا هفته هفدهم بارداری
مامان جوجو مامان جوجو هفته سی‌وسوم بارداری
مامان هلیا مامان هلیا هفته بیست‌وچهارم بارداری
الهه ایزدی پناه الهه ایزدی پناه قصد بارداری
تاریکی محض۱۰۳
فکرم درگیر بود خابم نمیبرد
سعید هم زیر پتو پیدا بود با گوشیش بود
دوسداشتم خابم ببره اما هرچی تلاش کردم خابم نبرد
میخاسم بدوونم الان سعید تو گوشیش چیکار میکنه
از بیخابی ک بهتر بود بفهمم ک سعید تو گوشی با چی مشغول شده
صداش کردم
_ب کی پیام میدی ؟؟
_ب یکی هس دیگ ؟؟
_باشه اصلا بمن چ
_خندید و گف دقیقا بتو چ ربطی داره
ساکت شدم چشمامو بستم
احساس کردم سعید یکی بالا سرمه
چشمامو ک باز کردم دیدم سعید یکم اولش ترسیدم
_جن ک ندیدی؟؟
_خب نیا بالا سر ترسیدم یهویی
_فک کردم خابت نمیبره ... میخای بیا فیلم نگا کن ... چن من خهلی بیکارم با این فیلما خودم مشغول میکنم تازگیا
_من یه تیکه شو می بینم خوشم نیومد ادامه نمیدم
یه مقدار فیلم نگا کردم خابم گرف
خابم برد یه موقعه ایی از شب وقتی تکون خوردم احساس کردم کسی کنارمه
چشمامو ک باز کردم سعید بود اومده بود روی تخت خابیده بوود
میخاسم بیدار کنم اما دلم سوخت
کمی فاصله گرفتم خابیدم
صبح ک بیدار شدم تو بغل سعید بودم
سریع بلند شدم چندشم شده بود احساس کردم قبل من بیدار شده بود
_هی اقا سعید جای شما روی زمین بود اینجا تخت منه وسیله شخصیه مث مسواک و شونه؟؟
_حالا اشکال داشت روی این تخت بزرگ یه گوشه خابیدم
_بعله دیدم چقدر گوشه بودی
_خودت اومدی طرفم بمن چه ؟؟ طلبکارم هسی؟؟
عصبی بود دیگ ادامه ندادم
رفتم دستو صورتمو شستم و مسواک زدم
شروع کردم ب مرتب کردن خودم و اتاقم
باید زودتر شرکت میرفتم