مامان فندق مامان فندق ۳ سالگی
پارت ۳۱
خیلی به حرفای مامان فکر کردم درست میگفت اما چطور میتونستم ب این زودی ازدواج کنم چندروز گذشت همسایه های فضول خبر رو بین مردم روستا پخش کردن که مریم ازدواج کرده وای دنیا روسرم خراب شد من که هنوز جوابی نداده بودم مثل اینکه نرگس وقتی از مدرسه میاد چند تا از دوستاش پرسیدن خواهرت ازدواج کرده که نرگس میگه نه ی خواستگار بوده که جوابش رو نداده هنوز ولی همین که میرسه توکوچه خانومای محله جمع شدن دور همدیگه و پشت من حرف میزدن و مامان مهدی هم اونجا بوده وقتی نرگس می بینه ب خانوما میگه والا کاش ب جای مهدی زنش میمرد تا من میرفتم واسه پسرم دوتا زن میگرفتم ب جایکی نرگس این حرفارو ب مامان میگفت اما من شنیدم اونروز ناهار نخوردم و فقط تواتاق نشستم گریه کردم خدایا چرا آخرش من شدم مقصر همه این اتفاقات چرا مردم راحت باحرفاشون دل میشکنن اینقدر باخودم حرف زدم ولی از اونجا تصمیم گرفتم حرف هیچ کسی برام مهم نباشه این مردم که هم تهمت میزنن هم آبرو می برن به راحتی دل میشکنن حالا خوبه خودشون شوهر دارن و خلاف میکنن شیطان لعنت کردم رفتم‌پیش مامان گفت اگه میشه زنگ بزن به اون خانومه دوستت و بگو شوهرش برامون استخاره کنه مامان لبخندی زد گفت باشه عزیزم چند دقیقه ای باخانومه حرف زد که اون گفته بود شوهرش خونه نیست اومد میگه انجام بده و تاشب خبرش میده نرگس گفت آجی دیگه جوابت مثبته گفتم نه گفت پس چرا گفتی استخاره بگیره گفتم نرگس اینقدر سوال نپرس نمیدونم یهو به دلم افتاد که استخاره بگیرم شب خانومه تماس گرفت به مامان گفته بود خیره انجام بدبن و از این حرفا مامان باخوشحالی تماس قطع کردو گفت خیره عزیزم اگه که جوابت مثبته بگو تا به بابات خبر بدم گفتم آره جوابم مثبته مامان و نرگس مثل بچه هاذوق میکردن
مامان دختر وپسرم مامان دختر وپسرم ۱۰ ماهگی
مامان آسنات😍 مامان آسنات😍 قصد بارداری