مامان مهوا مامان مهوا هفته بیست‌وششم بارداری
زندگی واقعا خیلی مسخرست
دیشب با شوهرم دعوا کردم وسط دعوا خیلی حرفا زد ک ناراحتم کرد
بقول خودش منم کم حرف نزدم
دیشب تا صبح بخاطر فشار عصبی که بهم وارد شده بود نتونستم از درد بخابم
همون موقع ها هم زانوم سر ضرب خورد به تخت هم زخم شده هم سیاه و کبود امروز شرکت جلسه داره نیست
منم سر لج دست به هیچی نزدم نهارم نپختم
ولی مادرشوهرم زنگ زد بهم بیا پایین باهم غذا بخوریم
هنوز نیومده ناراحت و عصبی ام
حتی کسی هم ندارم تعریف کنم چیشد ی ذره سبک بشم
بعد دودیقه خودش به گ و ه میوفته ولی اون حرفا همیشه تو ذهن من میچرخه
دلم میخاد برم یجا خودم تنها زندگی کنم خودم کار ک میکنم داشتم میخورم نداشتم هیچی ولی منت هیچی سرم نیست سرکوفت هم قرار نیست بشنوم که ۴ساله یکی‌نگفته مهسا مرده یا زنده هس
همه ی روزای عمرم صورتم با سیلی سرخ بوده هیچکی نفهمیده چخبره تو زندگیم
الانم ی دختر کوچولو دارم که همه امیدمه
با وجود همه این حرفا و عذابا باید زندگی کنم
همینجا همیشه
همیشه فکر میکردم بزرگ شدن یعنی هرکاری میخای میتونی بکنی
ولی حالا فهمیدم بزرگ شدن یعنی کارهایی میکنی که اصلا نمیخای
مامان قمر مامان قمر ۷ ماهگی