مامان بلوبری🫐 مامان بلوبری🫐 روزهای ابتدایی تولد
مامان آراد مامان آراد ۶ ماهگی
مامان حلما مامان حلما ۲ سالگی
سلام‌مامانا میخاستم باهاتون درد و دل کنم
۲ماه پیش یا ۳ماه منو خونواده همسرم رفتیم مشهد بعد رفتنی با خوشی اینا بود البته شوهرمو فرستاده بودن دوره ببینه منم مجبور بودم صبحا باهاس برم سره کلاس حلمام میزاشتم پیش اونا میرفتم‌خلاصه روزه ۳بود دیدم مادر شوهرم ودر شوهرم قیافه گرفتن در حالی ک‌من هیچججج کاری نکردم براشون روزه آخر شد اینا خدا ازشون نگذره دعوا انداختن تو هتل تو اتاق رفتن زیارت منم چ دارم اشک میریزم شوهرمم عین چی نگا میکرد حالا من دارم خلاصه شو میگم‌ چ آتیشی سرم ریختن رفتیم سوار ماشین شدیدم من ب شوهرم گفتم حلما گریه میکنه چراغ سقف و‌روشن کن میترسه دیدم یهو ودر شوهرم سرشو کرد‌بهم ببینید هرچیییی از دهنش اومد بهم گف حلما چ داره گریه میکنه ترسیده بود منم کلا دهنم بسته شد شوهرم رسیدیم تبریز منو برد خونه بابام قهر کردیم کثافت خونواده اش باعث شدن چند مدت کشید شوهرم اومد دنبالمون جاریمم حامله بود ب من ن زنگ زد تو مشهد‌ن اومد دیدنم تو ی حیاطیم حتی من عمل رفتم ن زنک زد ن دیدنم اومد اونم زایمان کرد ن زنگ‌ زدم من ن رفتم دیدنش شوهرمم به پدر مادرش گف دیگ حق ندارید ب زهرا یعنی من
ن‌زنگ بزنید ن حال حلما رو بپرسید الان راحتم خیلی ولی هر شب من کابوس مشهد و میبینم حمله پانیک بهم میاد