مامان بچه‌ک مامان بچه‌ک ۲ سالگی
بعدازظهر میم بچه‌ک رو برداشت و رفت فروشگاه برای خرید سیب‌زمینی و گوجه و موز و جو. تاکید کرده بودم فقط همین چهار قلم رو بگیره و چیز دیگه‌ای نگیره تا هم دورریز اضافه نداشته باشیم و هم بی‌جهت بارش سنگین نشه. خودم هم گوشی‌ رو برداشتم و رفتم دوش بگیرم و هم‌زمان پادکست گوش کنم تا کمی آرامش بگیرم. شوربختانه پادکست در مورد داستان زندگی دختری بود که طی دو سال، تمام اعضای خانواده‌ش رو در اثر ابتلا به سرطان از دست داده بود. قلبم از غمش مچاله شد و حیرت کردم که زندگی چه بی‌رحمه با بعضی‌ها و چقدر عمر خوشی‌ها می‌تونه کوتاه باشه. از حمام که بیرون اومدم خواهرم باهام تماس گرفت و تاکید کرد امتیازم برای دریافت اقامت دائم رو حساب کنم. چند دقیقه‌ای حساب و کتاب کردم و دیدم که در وضعیت فعلی شانس خیلی کمی داریم. خواهرم گفت: حتما دوباره مضطرب شدی؟ گفتم: راستش نه. از وقتی دارو می‌خورم دیگه این‌جور وقت‌ها مضطرب نمی‌شم. این‌جا نشد، می‌ریم جای دیگه. و فکر می‌کنم کاش به همین سادگی باشه.