مامان کنجد مامانش مامان کنجد مامانش ۵ ماهگی
zizi zizi قصد بارداری
پارت سوم
قرص خوردم گرفتم خابیدم ۴ تا خوردم ترامادول قرمز بود اون روز قرار بود یا دختر داییم بریم بیرون دید گوشی جواب نمیدم اومد خونمون دید من خوابم ب زور بیدارم کرد گوشام سنگین شده بودن فشارم پایین بود منو ی زور بلند کرد برد دکتر به مامانم گفت هیچی نیست فشارش افتاده تا دکتر فهمید من قرص خوردم زنگ زد آمبولانس ببرنم اورژانس معدم شستشو بدن معده شستشو دادن گفتن باید بری icu تحت نظر باشی تشنج نکنی بردنم صبح هم بردنم بخش ی شب icu بودم خطر گذشته بود اومدم بخش دیدم مامانم حالش خیلی بده خیلی داداشم عصبی مامانم گفت بابات کم نبود توام اضافه شدی خدا بکشم از دست این زندگی حالم شدید بد شد بابام خونه نیومده بود هنوز معلوم نبود کجا و بین خودمون بود به بابام چیزی نگیم وگرنه با دستای خود بابام انا الیه راجعون میشدم گفتم رضایت میدم برم خونه رفتم گفتم عیب نداره دوباره درس میخونم ی سال دیگه دو سال دیگه بلاخره زندگیم درست میکنم بابام بعد چند روز اومد خونه خوشحال بود چون قرار بود ارث پدری بدن بهش بره پیش اون زنه اومد خونه مامانم فهمید گفت اون حق بچه ها بابام درومد گفت من عاشق اونم میفهمی اصلا تو برام بچه کم اوردی من میخام اون برام بچه بیاره داشت لباس میپوشید بره روستا سر اون زمین ارث رسیده بفروشه مامانم هیچوقت نفرین نمیکنه ولی اون روز گفت ایشالا بری هیچوقت دیگه برنگردی شروع کرد ب گریه کردن بابام هم رفت
مامانم آروم کردم قول دادم بهش دختری خوبی باشم زندگی نجات میدیم
اصلا بریم مهمونی خونه ی نفر قبول کرد بعد از ۵ ساعت زنگ زدن ب گوشی که بابام تصادف خیلی بدی کرده خودمون برسونیم بیمارستان
خوشحال بودم نمی‌دونم چرا ولی خیلی خوشحال شدم ته دلم گفتم اخیش