مامان نیکان مامان نیکان ۲ سالگی
این روزا حس میکنم مغزم داره قفل میکنه دیگه! دو هفته دیگه باید این خونه رو تحویل بدیم و هنوز هیچ خونه ای نگرفتیم!
اصلا نمیدونم قراره برم کجا! نه وسیله جم کردم، نه خونه گرفتیم!
اصلا مغزم داره رد میده، شوهرم و برادرش شریکن، برادرش بزرگتره و وقتی ما ازدواج کردیم مجرد بود. وقتی ما ازدواج کردیم به خاطره فوت خاله ی همسرم مراسم نگرفتیم، شوهرمم اون موقع هی میگفت دست و بالمون بسته اس الان و من نه تونیتم لباس عروس درست حسابی انتخاب کنم نه آرایشگاه، نه دسته گل. حتی یه روز قبل از اینکه بریم ماه عسل گفت اشکال نداره نریم! دست و بالم بسته اس! گفتم باشه.
رفتیم مستاجری، یه خونه یی که اصلا دوسش نداشتم، هر چی میخواستم بگیرم هی میگفت بزار دست و بالمون یکم باز سه تازه از ورسکستگی دراومدیم باید خودمونو جمع و جور کنیم! منم اصلا روم نمیشه در مورد مسائل مالی بحث کنم هی میگفتم باشه و قناعت میکردم‌.
داداشش یه دوس دختر داشت برا دوس دخترش بهترین محله ی شهر خونه ی ۳ خوابه گرفته بود، وسایل قشنگ و شیک گرفته بود، همیشه ی خدا مسافرت بودن بهترین هتل و رستوران! شوهر منم همه اش میگفت نداریم!!!