مامان فاطمه مامان فاطمه ۳ سالگی
مامان خدایا پناهم باش مامان خدایا پناهم باش ۳ سالگی
سه سال پیش خونه مادرم بودم پسر بزرگم نمیزاشت من ناخوناشو بگیرم همش سروصدا میگرد منم بردمش یه اتاق دیگه بعدش خواهربزرگترازمن اومد گفت چیه چرا ادیت میکنی گفتم میخام ناخونهاشو،بگیرم بزرگ شده نمیزاره برگشت گفت تو زورت به خونواده شوهرت برسه ازشون می‌ترسی منم گفتم من اونارو سپردم به خداا.خدا وعزاییل هم ازشون می‌ترسه..برگشت گفت پس چرا دور جاریم مبگردن دوسش دارن ...برگشتم گفتم خبر داری همون جاریم با دوتا دختر طلاقش و گرفته نه خبر نداری من خبر دارم دیگه چیزی نگفت بهش گفتم دخالت نکن اگه دلت میسوزه تو براش بگیر تونمیدونی بچت یا بچه های دیگه فرق داشته باشه بعنی چی ..بچه من نمیتونه ناخونهاشو،بگیره دکمه هاشو ببنده،برو خداروشکر کن بچت سالمه برگشت گفت بسوز بچه ی من سالمه مال تو نیست....دیگه هیچی نگفتم فقط سکوت کردم ... اومدم خونم بعد یک ماه بهش زنگ زدم گفتم خواهر من برگشتی به من گفتی جاری مو دوست داره برگشتی گفتی تو بدی یه چیر بگم شوهرخواهرشوهرمم بد بود جاریم بد بود خواهرشوهرم سه تا نامزد کرد پسش دادن اونم بد بود مگه میشه همه بد باشن اونا خوب ..منم بدم ...برگشت گفت من حالم خوب نبود ناراحت بودم چیزی گفتم ...آدمی زاد چیه .به دل نگرفتم حرفشو هرموقع زنگ میزنه بهش میگم من آدم بدیم که این شد سرنوشت که بفهمه حرفی که به من زده خودم دارم براش تکرار میکنم.....
مامان پسر قشنگم مامان پسر قشنگم ۳ سالگی