مامان فاطمه مامان فاطمه ۴ سالگی
مامان روژدا مامان روژدا ۳ سالگی
پارت۱۷
مامان که برگشت خیلی موافق وصلت نبود. انها می‌گفتن خانواده، و من فقط رضا را می‌دیدم. فکر می‌کردم ازدواج، همبستگی دوتا فرده. فارغ از اینکه ازدواج دوتا خانواده را به هم ربط میده.
یه روزی دوستام را مسخره می‌کردم که فقط واسه یه شب لباس عروس پوشیدن و قر دادن، دنبال ازدواج بودن. الان خودم یه مدل دیگه از تفکرات پوچ بودم.
مامان می‌گفت مامان رضا برای من تحمل کردنی نخواهد بود. چون من از اون اشک دم مشکیام. از اونا که دعوا ندیده و یه ذره صدای بابا یا مامانش موقع حرف زدن بلند شه میگه دعوا نکنید. از اونا که اگه مامانش به شوخی یه نیشگون کوچولو بگیره موقع حرص خوردن، این براش میشه یه غده توی گلو. می‌گفت عروس بزرگه(همون که قهر بودن) هر چی مامان رضا می‌گفته را با خنده و شوخی جواب میداده. ولی من باشم پُقی میزنم زیر گریه.
می‌گفتن رضا پسر معقولیه ولی خانواده نه.
با همه اینا چون من دوسش داشتم قرار شد شناخت بیشتر بشه.
جریان برادرم هم ظاهرا با گفتمان حل شده بود.
مامان آوا مامان آوا ۴ سالگی
مامان پریا ‌‌وتودلی مامان پریا ‌‌وتودلی ۳ سالگی