مامان روژدا مامان روژدا ۳ سالگی
پارت۳۹
رفتیم خانه پدری. یه مدت بعد اینکه من آمده بودم اصفهان خانه خاله، دختر خاله دومی که اسمش بهار است هم اومده بود. یکم نسبت به زنگ نزدن‌های مادرش مشکوک بود، چون تک دختره و همیشه خیلی تحویلش گرفتن. وقتی برگشتیم خانه پدری دیدیم مامان بهار هم اونجاست. با اتفاق جدیدی روبرو شدیم.
خاله دچار افسردگی شده بود.اثلا نمی تونست بخوابه. آرامش روان نداشت. بزور قرص شاید ۳ساعت می‌خوابید. روژدا منم که یه روز اوکی بود و یه روز... . یه شبایی بود که روژدا جیغای بنفش می‌کشید. توی گوشش التماس می‌کردم آروم بشه چون خاله تازه خواب رفت. می‌چرخوندم و چهار قول دم گوشش می‌خواندم. اینقدر راه میبردمش یا روی پام نگه می‌داشتم که از حون می‌رفتم.
دلم برای مادرم می‌سوخت که مشکلات من تمام نشده درگیر مشکلات کس دیگری از فامیل میشد.
بهار از مادرش قهر کرده بود. چون بهش نگفته بود اینقدر حالش بده. خاله اصلا نمی تونست برگرده خونه خودشون. بهار اصرار که میکرد خاله میزد زیر گریه و همش می‌گفت این بچه را هم بدبخت کردم. بهار اصرار داشت مثلا برای حمام بره خونه، و الکی قهر راه می انداخت چون نمی تونست اوج حال بد مادرش را بفهمه. فکر میکرد یه قهر ساده با پدرشه. ولی خاله حتی از آب هم می‌ترسید. نمی تونست حموم بره. بزور دعا و سر کتاب و قربانی یکم اوضاعش بهتر شد.