مامان یکی یه دونه مامان یکی یه دونه ۵ سالگی
مامان روژدا مامان روژدا ۳ سالگی
پارت۳۸
از یه زمانی به بعد دلم می‌خواست برای آینده‌م یه خونه داشته باشم، یه شغل، تنها زندگی کنم. کتاب بخونم و بخونم و بخونم. هروقت دوست داشتم تلویزیون ببینم و هروقت خواستم بخوابم یا غذا بخورم. علاقه خاصی به بودن در اجتماع یا داشتن دوست و یا رفت و آمد با فامیل نداشتم.
مادرم اما هر روز باید کسی را ببینه. اگه نبینه ناخودآگاه پرخاشگر و عصبی میشه. خانواده رضا نه تنها اهل رفت و آمد نیستن که حتی نمی پرسیدن کمک نیاز داریم یا نه؟ و مادرم می‌گفت این چه وصلتی بود کردی؟ این چه روزگاری بود خودت را دچار کردی؟ الان هم که ۳۰_۴۰روز میشد از همه دور بود. وسایل را از پذیرایی به اتاق، از اتاق به پذیرایی می‌بردیم تا بالاخره جمع بشه این خونه.
نمی‌دانم چله چقدر واقعیه و آیا واقعا این تغییر مکانی توی ده روزگی روژدا جان بود که باعث شد کلا خلق و خوی بچه عوض بشه یا اتفاقات طبیعی بود؟
ولی روژدا یه دفعه تبدیل شده بود به بچه‌ای که علاقه به خوابیدن نداشت و جیغای آنچنانی می‌کشید و رضا هم انگار کر میشد و می‌خوابید.
می‌خواستم با مامان یه مدت برم شهر پدری. یعنی رضا اینطور می‌خواست. تلزه استخدام دیجی‌کالا شده بود و ۵صبح می‌رفت و وقتی بر می‌گشت لَش بود.مادرش دورادور گفته بود نمیشه چون چله داره.
رفتیم دیدن‌شون. سرمه آورد کشید به چشم و ابروی روژدا. اصلا دلم نمی‌خواست دیگه نگاه صورت بچه کنم. گفت نباید برید. مامانم با اینکه دلش از نبودن‌هاشون پر بود اما همیشه هم می‌گفت میترسم موقع رفتن توی جاده چیزیت بشه و طلبکار بشن. چقدر بده آدم دیگه اختیار بچه خودشم نداشته باشه😔🙁🙃برای همین گفت دایی بابام بلده چله بِبُره و بهش گفتیم اینکار را بکنه.
مامان گلسا مامان گلسا ۴ سالگی