مامان بَشِه مامان بَشِه ۱۲ ماهگی
مامان کوچولو مامان کوچولو ۱ سالگی
مامان محمد مامان محمد ۱۳ ماهگی
ولی همش ته دلم میگفتم نکنه جدی میگه رفتم خونا خواهرم اینا وبی به مامانمم گفتم کا جریان اینه گفت خب اخه از کجا بدونیم حالا این درسته یا نه اگه درسته فردا پاشم یه دستی به خونه انا اینا بکشم گفتم بابا ولش اخه همیشه اینطوری میگه کو اخه منو مسخره کرده شب ساعتای دوازده به بعد بود که دیدم خواارش البتا من نه تنها با خواهراش که دوتد خواهر داره با مامانش هم تو این سه سال و تیم تو ارتباط بودم جوری بود که بهم زنگ میزدن باهم حرف میزدن تصویری در دل و اینا میکردیم شب خواهرش پیام داد استرس نداری ؟
گفتم برلی چی گفت فردا برای خواستگاری دیگه 😳 متو بگو اونجا بود که تازه فهمیدم بابا واقعا این بار قضیه جدیه به خواهرم گفتم زود زنگ زدم به مامانم که مامان بدون ها جریان جدیه
بهش گفتم بابا من فکردم مهدی شوخی میکنه گفت نه نششسته بودیم به بابام گفتیم بابامم گفت نه مهدی نمیخواد ازدواج کنه شما به زور بهش میگین مهدی هم با قاطعیت گفت نه هیچ کس مجبور نکردا من اونارومجبور کردم که بهت بگن بابامم گفت باششه فردا برین مامانمم واقعا فردا میاد