ولی همش ته دلم میگفتم نکنه جدی میگه رفتم خونا خواهرم اینا وبی به مامانمم گفتم کا جریان اینه گفت خب اخه از کجا بدونیم حالا این درسته یا نه اگه درسته فردا پاشم یه دستی به خونه انا اینا بکشم گفتم بابا ولش اخه همیشه اینطوری میگه کو اخه منو مسخره کرده شب ساعتای دوازده به بعد بود که دیدم خواارش البتا من نه تنها با خواهراش که دوتد خواهر داره با مامانش هم تو این سه سال و تیم تو ارتباط بودم جوری بود که بهم زنگ میزدن باهم حرف میزدن تصویری در دل و اینا میکردیم شب خواهرش پیام داد استرس نداری ؟
گفتم برلی چی گفت فردا برای خواستگاری دیگه 😳 متو بگو اونجا بود که تازه فهمیدم بابا واقعا این بار قضیه جدیه به خواهرم گفتم زود زنگ زدم به مامانم که مامان بدون ها جریان جدیه
بهش گفتم بابا من فکردم مهدی شوخی میکنه گفت نه نششسته بودیم به بابام گفتیم بابامم گفت نه مهدی نمیخواد ازدواج کنه شما به زور بهش میگین مهدی هم با قاطعیت گفت نه هیچ کس مجبور نکردا من اونارومجبور کردم که بهت بگن بابامم گفت باششه فردا برین مامانمم واقعا فردا میاد

۲ پاسخ

فردل میخونم پاک نکن

درخواست بده

سوال های مرتبط

مامان فرح جون🥰♥ مامان فرح جون🥰♥ ۱ سالگی
خانما من خواهر شوهرم وقتی چهار ماهش باردار بود من باردار شدم یعنی دخترش چهار ماه بزرگ تراز دخترمه بعد دخترش اول تپل بود ولی بعد 7ماهگیش خیلی خیلی لاغر شد خب الان هروقت میاد خونمون میگه وا دخترت چقد لاغره وا انگار پوست واستخونه اینجور میگه که مادر شوهرمو جوش بزنه ودعوام کنه که چرا به بچه نمی رسی اخه هربار خواهر شوهرم این حرفارو میزنه مادر شوهرم بهم میگه به بچه غذانمی دی به بچه شیر نمی دی بعد ماشالله دخترم هم قد وتو شکل تپل تراز بچه هاشون که بزرگتراز دخترمه امروز من وخواهر شوهرم رفتیم بهداشت خب برا مراقبت دخترامون وزن دختر من که یکسال وتقریبا نزدیک یکسال ودوماهشه 9کیلو 800گرم بود بعد دختر خواهر شوهرم که یکسال پنج ماهشه 9کیلو300گرم بود من هم از بس ازش ناراحتم بهش گفتم وا وزن دخترت 9کیلو 300گرمه گفت نه نه از بس گریه میکنه نزاشت درست وزنشو بگیریم اخه دکتر بهداشت خوب وزنشو گرفت هی میگه نه خوب نگرفت ولی خوبه که باهم رفتیم تا بار دیگه نگه بچت لاغره 😒😒😡
مامان فاطمه 🎀 مامان فاطمه 🎀 ۱۶ ماهگی
از اونجایی که میدونستم کسی از بارداری من خوشحال نمیشه بلکه مورد شماتت دیگران قرار خواهم گرفت تصمیم گرفتیم که به کسی نگیم که باردارم تا خودشون متوجه بشن
ولی دلم تاب نیاورد و به اولین کسی که گفتم خواهرم بود
بعداز کلی نصیحت که چرا آوردی و زود بود و اشتباه منو تکرار نکن آخرش نتونست حریف من بشه و گفت زندگی خودته هرطور خودت می‌دونی

حتی سر بارداری اولم چقدر خانواده من و شوهرم میگفتن که حالا نه ولی ما کار خودمونو کردیم از اونجایی که هم من هم شوهرم عاشق بچه هستیم واقعا بر تمیتابیم که کسی بخواد جلومون رو بگیره
از امروز به خودم قول دادم که محکم سر تصمیمم بایستم و جوابشون رو کاملا محترمانه بدم خب کسی که این وسط قراره سختی بکشه خودمم و قبولش کردم هووف کاش یکم نیمه پر لیوان رو نگاه میکردن و به تصمیممون احترام میگذاشتن

بعد زایمان مامانم یه حرفی زد که هیچوقت یادم نمیره گفت اگه بخوای به این زودی ها بچه بیاری من به عنوان همراه نمیام بیمارستان بماند که اون ۱۰روزی که ازم مراقبت کرد همش با منت و سر کوفتگی بود که من اصلا نمی‌خواستم پیشش باشم و حتی گفتم خودم از پس کارام بر میام ولی مامانم گفت همینم مونده مردم بگم فلانی برای زایمان دخترش نرفت😶🙃
مامان بچه مامان بچه ۱ سالگی
دوستان لطفا راهنماییم کنید
داشتم به بچه‌م شام میدادم خواهرشوهرمم بود
نون کوچولو میکردم با سوپش میخورد خواهرشوهرم گفت از این در عجبم چطور تو گلوش گیر نمیکنه
کلا هم اعتقاد به ماشالله و این چیزا ندارن
غذاش که تموم شد ی کم اب مث همیشه بهش دادم بچه‌م یهو ی تیکه نون که قبلش خورده بود پرید تو گلوش رفت که رفت 😔😔😔
چند دقیقه در گیر بودم با ی حال وحشتناک دیگه پوشیدم بریم بیمارستان که بالا آورد و برگشت خداروشکر
واقعا ناراحتم نمیدونم چی درسته چی غلط
من میگم آدم ی ماشالله بگه یا اینکه اینقد زوم نکنه رو این بچه
نمیدونم چیکار کنم اصلا
دفعه قبلم میگفت تعجب میکنم این همه چیز دهنش میذاره مریض نمیشه
دو روز نشد که اسهال و استفراغ گرفت دکتر گفت چیز آلوده دهنش کرده
خودشم گفت بمیرم من چشش کردم
نه میتونم اعتقاداتشونو عوض کنم نه هر بار هی تذکر بدم نه اینکه قایم شم
دائمم دهنم داره میجنبه از صلوات و ان یکاد و آیت الکرسی
خیلی پریشونم
لطفا راهنماییم کنید بیشتر عذاب اینو دارم چرا پیشش به بچه‌م غذا دادم آخه