از اونجایی که میدونستم کسی از بارداری من خوشحال نمیشه بلکه مورد شماتت دیگران قرار خواهم گرفت تصمیم گرفتیم که به کسی نگیم که باردارم تا خودشون متوجه بشن
ولی دلم تاب نیاورد و به اولین کسی که گفتم خواهرم بود
بعداز کلی نصیحت که چرا آوردی و زود بود و اشتباه منو تکرار نکن آخرش نتونست حریف من بشه و گفت زندگی خودته هرطور خودت می‌دونی

حتی سر بارداری اولم چقدر خانواده من و شوهرم میگفتن که حالا نه ولی ما کار خودمونو کردیم از اونجایی که هم من هم شوهرم عاشق بچه هستیم واقعا بر تمیتابیم که کسی بخواد جلومون رو بگیره
از امروز به خودم قول دادم که محکم سر تصمیمم بایستم و جوابشون رو کاملا محترمانه بدم خب کسی که این وسط قراره سختی بکشه خودمم و قبولش کردم هووف کاش یکم نیمه پر لیوان رو نگاه میکردن و به تصمیممون احترام میگذاشتن

بعد زایمان مامانم یه حرفی زد که هیچوقت یادم نمیره گفت اگه بخوای به این زودی ها بچه بیاری من به عنوان همراه نمیام بیمارستان بماند که اون ۱۰روزی که ازم مراقبت کرد همش با منت و سر کوفتگی بود که من اصلا نمی‌خواستم پیشش باشم و حتی گفتم خودم از پس کارام بر میام ولی مامانم گفت همینم مونده مردم بگم فلانی برای زایمان دخترش نرفت😶🙃

۱۳ پاسخ

منم بچه دوستداشتم ولی فعلا دیگه نمیارم خیلی بچم اذیت کردازدوماهگی اعتصاب شیراعصابم نمی‌کشه میخام به خودم برسم دماغموعمل کنم و.... یکم روحیه بگیرم

مبارکههه عزیزم بعد چند ماه اقدام باردار شدی دومیو؟

عزیزم این حرف ها تموم میشه مهم خودتی و شوهرت

آیدا جان آفرین بهت این خیلی خوبه که قدرت تصمیم گیری داری و می تونی سر حرف و کاری که می دونی درسته بایستی
الان قمی نمی دونم خانواده پیشتن یا غریبی ولی خواهرانه چند تا چیزو بهت می گم خیلی خواهرانه س
یکی اینکه حتما به لحاظ جسمی خیلی به خودت برس که کم نیاری
همینطور به لحاظ روحی خودت رو قوی کن هم به خاطر بچه داری به خصوص دو تا کوچولوی پشت سر هم و هم اینکه حرفهای دیگران به خصوص نزدیکترین افراد چون تصمیم گرفتی سبک زندگی متفاوتی از اونها انتخاب کنی

خانواده تو برای خودت نگه دار هرچند نظراتتون متفاوته ولی به قول خودت این تفاوت رو محترمانه سپری کن و تو نگو کمک نمی خوام نه بگو می خوام نه بگو نمی خوام اینکه خانواده ت ولو به ظاهر با هر نیتی هم کمکت کنن یه پشتوانه جلوی همسرت و خانواده ش محسوب می شن برات واین برای زندگی خودت خیلی خیلی بهتره و زندگیتو محکمتر میکنه

وای چقدر با خوندن تاپیکت دلم برات گرفت واقعا سختترین چیز اینه خانواده ادم بهش سرکوفت بزنن خانواده باید تو هرشرایطی حتی تصمیم اشتباه پشت ادم باشن خیلی ناراحت شدم برات از خدا میخوام مراقب خودت و بچه هات باشه تا انشالله بسلامت زایمان کنی به حرف هیچکس گوش نده تصمیمت کاملا درست بوده به هیچکس ربط نداره تو میخوای بچه پشت هم بیاری بدن خودته زندگی خودته به کسی گوش نده خودت ناراحت نکن انشالله خدا برات بهترینارو رقم میزنه❤❤❤❤❤❤

مبارک باشه سایتون همیشه بالاسرشو باشه و با دلخوش کنارهم همیشه خوشبخت باشید و بسلامت کوچولوتو بغل بگیری

مبارکه. خودت تصمیم گیرنده زندگیت هستی ولی دیگه نباید از خونوادت انتظار کمک داشته باشی

حتمااااا ک خدا کمکت میکنه و مطمئن باش ک تصمیم درستی گرفتی. خدا براتون حفظشون کنه❤️❤️❤️😍😍😍

مبارکت باشه به کسی ربطی نداره صلاح کار خویش خسروان دانند

عزیزم ان‌شاءالله بسلامتی بغلش کنی
ببین بچه آوردن ب کسی ربط نداره هرکس گف ک چرا بازم بچه آوردین بگو هروقت گفتم بیا بچمو نگهدار یا خرج زندگیشو بده اونوقت این حرفارو بهم بزن

مبارک باشه ایشالا به راحتی بزرگشون کنی🌹👏🏻تصمیمات زندگی شما به بقیه چه مربوطه شما بچه بیاری یا نیاری سختی و راحتیش برا خودته اینم فوقش ده روز مادرت بخواد کمکت کنه که بنظرم همونم نیاز نداری البته اگه شوهرت واقعا کمکت کنه ...آفرین که به حرف مسی گوش نمیدی ...منم تا پنج ماهگی حاملگیمو مخفی کردم و واقعا راحت بودم وقتی بقیه فهمیدن سوال پرسیدن و دکتری کردناشون شروع شد و رو مخ بودن

عزیزم انشاالله به سلامتی بغل بگیریش
حرف مردم رو بیخیال اگر بچه نیاری میگن نازا هست بیاری هم اینجور

عزیزم انشاالله به سلامتی زایمان کنی و سایه شما و همسرت بالای سر بچه ها باشه❤️

سوال های مرتبط

مامان لِنیا مامان لِنیا ۱۴ ماهگی
من تو شهری ک زندگی می‌کنم پدر مادرم نیستن و قبل از بچه دار شدنم بچه خواهرشوهرم همش خونمون بود خواهرشوهرم هرجا و هرکاری داشت همش بچه نگهدار بودم بچه هاش که بزرگ شدن من باردار شدم و یه بار رفتم بیمارستان بچم چهارماهش بود تو خیابون تو ماشین جلو در بیمارستان با قطره چکان از شیری که براش دوشیده بودم شوهرم و داداشم بهش میدادن تو بارداریم خونمون رو رنگ کردیم ده روز مونده بود ب زایمانم زنگ نزد بگه کمک نمیخوایی مامانت نیست پیشت
دوسال قبل بچه دار شدنم به خنده بهش گفتم شوهرم گفته فوق لیسانس رو بذار بعد بچه دار شدن بخون گفتم سخته گفته خواهرم هفته ای یه روز نگهش میداره بهش ک گفتم حالا من اصلا باردار نبود برگشت گفت اخه بچه من بگه تورو میزنه🙁🙁🙁🙁🙁
دوروزه سرماخوردگی دارم امشب عروسی دارم آماده نشدم هنوز اما بااین وجود به سرم نمیکشه زنگ بزنم بگم دخترش بیاد وایسه پیش دخترم تا هم کارامو کنم هم آماده بشم
به لنیا سوپ دادم نخورد دلم نیومد با شیر بخوابه وایسادم براش غذا درست کردن
خواستم اینو بگم آدما بهشون خوبی میکنی فک میکنن خیلی ارزش دارن اما بحث ارزش نیس بحث اینه که چطوری بزرگ شدی که بفهمی و درک کنی که کسی که کنارته تو سختی توام کنار اون باشی هیچکس بر گردن کسی دِین نداره که خوبی کنه خوبی کردن از ذات و دل آدمهاس😍
کاش آدم های نمک نشناس دور و برمون نباشن👍
مامان مهراب مامان مهراب ۱ سالگی
سلام میخوام در مورد یه اشتباهی که یه سری مامانا میکنن و حتی قدیمی ها هم خیلی انجام میدادن.این که یواشکی بیرون برن بچه نبینه برن قائم بشن بچه بهونشون رو نگیره که پیش بقیه بند بشه و این نظرشون بود مادر باید یواشکی قائم بشه .خب من از اول بچگی مهراب همیشه بهش میگفتم مهراب من میرم دستشویی برمیگردم من میرم تو آشپزخونه غذای شمارو بزارم برمیگردم سعی هم می‌کردم زود بیام بیرون که بدونه من برگشتم و ناراحت نشه همینجوری برای انجام تک تک کارام بهش توضیح دادم که بدونه حتی مادر شوهرم یا مامانم میگفتن یواشکی برو بیرون بهونت رو نگیره میگفتم نه با هم خدافظی میکنیم و بهش میگم دارم میرم بیرون .چون الان دستشویی میرم شاید پشت در میشینه در میزنه ولی خب بازی هم میکنه تا من بیام بیرون ولی گریه و بی قراری نمیکنه مگر اینکه خوابش بیاد یا گشنه باشه.همیشه با بچتون حرف بزنید بزارید هرکاری میخواید بکنید رو بدونه تا کمتر اذیتتون کنه.یا من میگفتن بهم ببرش داخل دستشویی با خودت اینکار از نظر من اشتباهه که هرجایی میرم با خودم ببرمش.چون باید بدونه یه جاهایی نمیشه ببرمش و براش توضیح میدم و میگم که زودی میام یا حموم میخوام ببرمش میگم من میرم تو حموم بعد بابایی لباست رو در میاره و شما میای شلپ شلپ آب بازی کنی.شما نظراتتون رو بگید بدونم
مامان فرح جون🥰♥ مامان فرح جون🥰♥ ۱۷ ماهگی
خانما من خواهر شوهرم وقتی چهار ماهش باردار بود من باردار شدم یعنی دخترش چهار ماه بزرگ تراز دخترمه بعد دخترش اول تپل بود ولی بعد 7ماهگیش خیلی خیلی لاغر شد خب الان هروقت میاد خونمون میگه وا دخترت چقد لاغره وا انگار پوست واستخونه اینجور میگه که مادر شوهرمو جوش بزنه ودعوام کنه که چرا به بچه نمی رسی اخه هربار خواهر شوهرم این حرفارو میزنه مادر شوهرم بهم میگه به بچه غذانمی دی به بچه شیر نمی دی بعد ماشالله دخترم هم قد وتو شکل تپل تراز بچه هاشون که بزرگتراز دخترمه امروز من وخواهر شوهرم رفتیم بهداشت خب برا مراقبت دخترامون وزن دختر من که یکسال وتقریبا نزدیک یکسال ودوماهشه 9کیلو 800گرم بود بعد دختر خواهر شوهرم که یکسال پنج ماهشه 9کیلو300گرم بود من هم از بس ازش ناراحتم بهش گفتم وا وزن دخترت 9کیلو 300گرمه گفت نه نه از بس گریه میکنه نزاشت درست وزنشو بگیریم اخه دکتر بهداشت خوب وزنشو گرفت هی میگه نه خوب نگرفت ولی خوبه که باهم رفتیم تا بار دیگه نگه بچت لاغره 😒😒😡
مامان آیسن💕🦋 مامان آیسن💕🦋 ۱۴ ماهگی
میخوام تجربمو از آزمایش آیسن کوچولو بگم
امروز صبح ساعت ۷ به زور بیدارش کردم تا برسیم ازمایشگاه بهش ۹۰ تا شیر دادم چون داخل خواب نخورده بود گفتم ضعف نکنه رسیدیم اونجا نوبت گرفتیم منتظر موندیم خیلی خانوم و آروم با مامانش منتظر موند تا نوبتمون بشه البته دو نفر بیشتر جلومون نبود رفتیم ازمایش بگیریم دست راستشو با کش بست دست کشید ببینه رگ هست یا ن که پیدا نکرد گفتم بیا دست چپش رو ببین دست چپ رو همون لحظه پیدا کرد من کلی استرس داشتم گفتم یبار خون میگیرین یا چندبار گفت اگه خراب نکنه همون یبار گفت محکم دستشو بگیر که تکون نخوره من صلوات میفرستادم میگفتم وای آیسن نگاه نکن خودمم چشمامو بسته بودم😂 خانمه میگفت بابا تو که حالت بدتره ببین بچه چیزی نمیگه تو اینجوری میکنی خلاصه سوزن که رفت داخل دستش میخواست گریه کنه گفتم نه مامان خاله باهات بازی میکنه ببین میخوایم بازی کنیم گقتم به خاله نگاه کن چیکار میکنه خودش نگاه کرد حتی گریه هم دیگه نکرد آروم موند ولی من دستشو گرفته بودم خیلی سریع ازش خون گرفتن اصلا گریه نکرد خیلی راحت بود بنظر من انجام بدین من میترسیدم ولی خب خودمم به دکتر گفتم بنویسه خیلی خوشحال شدم که دخترم گریه نکرد هیچی نگفت فقط نگاه کرد شاید باورتون نشه خودم باورم نمیشه دخترم همچین رفتاری داشت اون با کوچیکترین کار گریه میکنه واکسن یک سالگی داخل بهداشت خانمه گفت صورتشو بگیر نگاه نکنه دخترم ترسید گریه کرد ولی الان که نگاه کرد گریه نکرد خب خداروشکر اینم به خیر گذشت

تاریخ ۱۴۰۴.۰۶.۱۳
ساعت ۱۰:۰۰
مامان نیکان مامان نیکان ۱ سالگی
بیان یکم دردودل کنیم دلمون باز بشه...
نیکان از 3 روزگی رفلاکس داشت و باید به پهلو می‌خوابید و شب همیشه سمت چپ من بود برای همین دیگه کلا عادت کرد به سمت راست خوابیدن و هرکاری میکردم به پهلوی چپ نمی‌خوابید، واقعا خیلی تلاش کردم اما نشد ...
خلاصه صورتش یه وری شد و لپ سمت راست بزرگتر از چپ شد...
چقدر حرص میخوردم سر این قضیه😓
مادربزرگم هرموقع میدیدش بهش میگفت پسر یه وری 😐😒
انقدر گریه میکردم که اگر اینجوری بمونه چیکار کنم
خداروشکر الان لپش درست شده اما هیچوقت حرف ها و آدم هایی که حرصم دادن اونموقع رو نمیبخشم
خدا نبخشه این مادربزرگ منو که انقدر سر این بچه حرصم داد... انگار فقط این زاییده و بچه بزرگ کرده نکبت خانوم
هر دفعه میومد خونه بابام میگفت این بچه رو قنداق نمیکنی ببین کی پرانتزی بشه پاهاش 😐
یا میگفت هر روز با روغن بدنش رو چرب کن که فلان نشه
منم اون موقع افسردگی شدید داشتم و حالم به شدت بد بود اینم همش بهم عذاب وجدان میداد که من کم کاری میکنم برای این بچه.
تهش هم میگفت حالا به ما که ربطی نداره اما ما اینجوری میکردیم 😐😒
البته هنوزم ول نمیکنه، چند مدت پیش خونه‌ی عموم بودیم و زن عمو هام چند بار به نیکان شیرینی دادن، آخرین شیرینی رو من از جلوی نیکان برداشتم و دادم شوهرم خورد، گفتم دیگه بهش شیرینی ندین که شام نمیخوره، همین که شیرینی رو برداشتم از جلوش زرتی برداشت گفت مادر بی انصاف 😐 حالا اصلا برای نیکان مهم نبود حتی گریه هم نکرد!
حالا مطمئنم همه از این خاله خان باجی ها توی فامیل دارین که خوب حرص بدن
*توی این عکس نیکان دو ماهه بود و یه وری بود همچنان 😅
مامان 👧🏻🧑🏻❤️ مامان 👧🏻🧑🏻❤️ ۱ سالگی
دیگه واقعا این حجم از فشار و نمیتونم تحمل کنم
یک ساله بیخوابم این ماه رمضونم خیلی اذیت شدم با این حال که زود اذان میگه یه جور ضعف میکنم و از حال میرم جونی برام نمی‌مونه حالا این وسط بچه ها طوری شده که انگار هر لحظه می‌خوان خودکشی کنن خیلی کارای خطرناک میکنن موندم راه برن می‌خوام چیکار کنم الان همش اویزون منن یه مبل و دیوار و میگیرن یهو با سر میخورن زمین همش باید مواظبشون باشم 😓😫
بماند که دیروز دخترم با سر افتاد زمین درجا هم بالا آورد چقدر ترسیدیم و رفتیم بیمارستان امروزم پسرمم محکم پیشونیش خورد به میز یکم باد کرده امیدوارم فقط کبود نشه این وسطم باید خونه تمیز کنم و افطاری بزارم یعنی یه جوری استرس مهمون دارم که نگم فعلا کسی نیومده ولی امروز فرداس که بیان و خونمم ترکیده اصلا نمیرسونم تمیز کنم همین مواظب بچه ها باشم با این ضعف و بیحالی کسی هم نیست کمک حالم باشه همه درگیر کارای خودشونه
خانمایی که دوقلو دارین وضع من اینطوریه یا شما هم اینطوری هستید؟
مامان دردونه مامان دردونه ۱۴ ماهگی
نکته جالب درباره بارداری
دیروز یه پادکست گوش میدادم.
میگفت تو دوران بارداری بدن مادر و فرزند با هم ارتباط پیوستا ای داره. طوری که حالات جسمی و روحی مادر روی فریند اثر میذاره (تا اینجا رو همه میدونستیم)
ولی ایک ارتباط اینطوری نیست که مثلا اگه مادر غمگین بود جنین هم غمگین بشه یا اگه مادر عصبانی بود جنین هم عصبانی بشه‌. یا اگه مادر یه درد جسمی داشت همون درد رو بچه حس کنه. این ارتباط به این صورته که در اون لحظه جنین در حال تشکیل یا تکامل هر عصوی باشه این عضو دچار نوعی اختلال میشه‌. حالا تو هر مرحله ای که هست همون مرحله مختل میشه‌
برای خودم بنظرم درست بود. چون رشد پسرم از همون اوایل جلوتر از هفته اش بود. حتی تاریخ زایمان دو هفته جلوتر افتاده بود ولی از ماه هفت به بعد من به شدت استرس داشتم و اغلب در حال گریه بودم. از اون ماه به بعد وزن گیریش دچار اختلال شد و برای سونو که رفتیم رشد دستگاه گوارشش از سنش دو یا سه هفته عقب افتاد‌. و طوری که اوایل و اواسط بارداری داشت پیش میرفت پیش بینی میشد حدو ۳ونیم حتی ۴ کیلو با دنیا بیاد ولی با وزن ۳و ۹۰ کرم به دنیا اومد.
نمیگم که خودتو سرزنش کنین. خودمم سعی میکنم شرایط خودمو درک کنم و خودمو سرزنش نکنم. مهم اینه که بچه ام الان یک سالشه و صحیح و سالمه‌. ولی اگه باردارین یا بارداری رو اطرافتون دارین به هر نحوی شده کمکش کنین آرامش دوران بارداریش رو داشته باشه.