من تو شهری ک زندگی می‌کنم پدر مادرم نیستن و قبل از بچه دار شدنم بچه خواهرشوهرم همش خونمون بود خواهرشوهرم هرجا و هرکاری داشت همش بچه نگهدار بودم بچه هاش که بزرگ شدن من باردار شدم و یه بار رفتم بیمارستان بچم چهارماهش بود تو خیابون تو ماشین جلو در بیمارستان با قطره چکان از شیری که براش دوشیده بودم شوهرم و داداشم بهش میدادن تو بارداریم خونمون رو رنگ کردیم ده روز مونده بود ب زایمانم زنگ نزد بگه کمک نمیخوایی مامانت نیست پیشت
دوسال قبل بچه دار شدنم به خنده بهش گفتم شوهرم گفته فوق لیسانس رو بذار بعد بچه دار شدن بخون گفتم سخته گفته خواهرم هفته ای یه روز نگهش میداره بهش ک گفتم حالا من اصلا باردار نبود برگشت گفت اخه بچه من بگه تورو میزنه🙁🙁🙁🙁🙁
دوروزه سرماخوردگی دارم امشب عروسی دارم آماده نشدم هنوز اما بااین وجود به سرم نمیکشه زنگ بزنم بگم دخترش بیاد وایسه پیش دخترم تا هم کارامو کنم هم آماده بشم
به لنیا سوپ دادم نخورد دلم نیومد با شیر بخوابه وایسادم براش غذا درست کردن
خواستم اینو بگم آدما بهشون خوبی میکنی فک میکنن خیلی ارزش دارن اما بحث ارزش نیس بحث اینه که چطوری بزرگ شدی که بفهمی و درک کنی که کسی که کنارته تو سختی توام کنار اون باشی هیچکس بر گردن کسی دِین نداره که خوبی کنه خوبی کردن از ذات و دل آدمهاس😍
کاش آدم های نمک نشناس دور و برمون نباشن👍

۷ پاسخ

عزیزم شما از اول اشتباه کردی،با اینکه بهت گفته بچه من بچه تورو میزنه و علنا گفته که نگه نمیدارم شما باز بچه هاشو نگه میداشتی بنظرم یه جاهایی مقصر اطرافیان نیستن مقصر خودمونیم که لطف بیجا میکنیم

با هر کسی مثل خودش رفتار کن
غصه گذشته رو هم نخور دیگه فکر کن بخاطر خدا انجام دادی
این روزها هم میگذره
زیادم رو نده بهشون

خانواده شوهر فامیل نمیشه عزیزم بیشتر از خانواده شوهر روشون حساب نکن

جای من باشی چکار میکنی دستم شکست تو شهر غریب فقط خانواده همسرم دارم هیچکس از اونا نیومد عیادتم'پام رباط صلیبی آسيب جدی دید دوباره نیومدن درحالیکه با پای آتلی رفتم عیادت دخترش که عمل چشم کرده بود'دنده همسرم شکست مادرو دختر خندیدن که مگه دنده هم میشکنه وعیادت نیومدن'۴۰ روز برای عمه ام مشکی تنم بود نه تنها نیومدن مشکی رو دربیارن وتسلیت بگن بلکه همشون عروسی هم رفتن'الان هم پدرشوهرم عمل پا کرده منم ۳بار با دست پر رفتم عیادت'زنگ بزنن بهم جواب ندم فورا زنگ همسرم میزنن کجاست چرا جواب نمیده درحالیکه همسرم سر کاره

منم برای زن داداشم اینکارو کردم.
۹ سال تموم سرکار که میرفت، بچه شو من نگهداشتم.
یکبار اونم به شوخی گفتم خوبه دیگه منم همیشه بچمو پیش تو میذارم میرم به کارام میرسم.
برگشت در جواب همون یبار گفت فک کردی من برات بچه نگه میدارم؟!!
اینقدر ناراحت شدم که خدا میدونه.🥺
فقط تونستم در جواب بگم والله من دزدم دست تو نمیدم. جگرگوشه م رو بدم؟!😒

👍🏽👍🏽👍🏽👍🏽

عزیزم من با ایین مسئله درگیرم
ولی سعی کردم دیگ بهش فک نکنم
ی سری آدما هستن کلا نمیفهمن
خونه من میان من میگم دیشب نخوابیدم
بچه نق نق
چهار تا دختر مجرد میان میشینن یکیشون نمیگه پاشم چایی برا خودمون بیارم
من باید پذیرایی هم بکنم
با مادر خودشونم همینجورین ها
ذاتی اینجورین
چ میشه کرد

سوال های مرتبط

مامان فاطمه وتودلی🎀 مامان فاطمه وتودلی🎀 ۱۳ ماهگی
از اونجایی که میدونستم کسی از بارداری من خوشحال نمیشه بلکه مورد شماتت دیگران قرار خواهم گرفت تصمیم گرفتیم که به کسی نگیم که باردارم تا خودشون متوجه بشن
ولی دلم تاب نیاورد و به اولین کسی که گفتم خواهرم بود
بعداز کلی نصیحت که چرا آوردی و زود بود و اشتباه منو تکرار نکن آخرش نتونست حریف من بشه و گفت زندگی خودته هرطور خودت می‌دونی

حتی سر بارداری اولم چقدر خانواده من و شوهرم میگفتن که حالا نه ولی ما کار خودمونو کردیم از اونجایی که هم من هم شوهرم عاشق بچه هستیم واقعا بر تمیتابیم که کسی بخواد جلومون رو بگیره
از امروز به خودم قول دادم که محکم سر تصمیمم بایستم و جوابشون رو کاملا محترمانه بدم خب کسی که این وسط قراره سختی بکشه خودمم و قبولش کردم هووف کاش یکم نیمه پر لیوان رو نگاه میکردن و به تصمیممون احترام میگذاشتن

بعد زایمان مامانم یه حرفی زد که هیچوقت یادم نمیره گفت اگه بخوای به این زودی ها بچه بیاری من به عنوان همراه نمیام بیمارستان بماند که اون ۱۰روزی که ازم مراقبت کرد همش با منت و سر کوفتگی بود که من اصلا نمی‌خواستم پیشش باشم و حتی گفتم خودم از پس کارام بر میام ولی مامانم گفت همینم مونده مردم بگم فلانی برای زایمان دخترش نرفت😶🙃
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۱۵ ماهگی
دلم میخواد اینقدر بشینم گریه کنم😔 بماند که گریه هم کردم، اما چه فایده.
اون روزی که سینه های من پر شیر بود و این بچه باید میخورد ، نمیخورد. اونوقت حالا که باید غذا بخوره نمیخوره و همش چسبیده به من و سینه هام. بخدا مث روده گاو شدن🤦‍♀️😢 خودمم شدم مث اسکلت.😔😢 خواب و خوراک که ندارم، استراحت هم که ندارم. همش میخواد بغلم باشه. وای فقط دلم میخواد این دندون درآوردنش و شیر خوردنش تموم بشه. ای خدااا😢
خسته شدم، همش دست تنها، با نق نق و چیز نخوردن بچه. دلم میخواد داد بزنم🤦‍♀️🤦‍♀️😭😭
دلم میخواد هرکی میگه وای چقدر بچه ات کوچولو شده را از وسط نصف کنم.
مردم بچه هاشون یک سالشون نشده، ۱۰ و ۱۱ کیلو هستن ماشالله، اونوقت این پسر من هنوز ۹ کیلو هم نشده😔😔😔
نمیخوام مقایسه کنم، اما بعضی وقتا دست خودم نیس. یه مدت خوب شده بود، قشنگ غذا میخورد، نه اونقدر، اما شکرخدا بد نبود. همش دغدغه ام این بود براش چی درست کنم، اما الان انگیزمو از دست دادم برا چیز درست کردن😔
شاید من مامان خوبی نیستم. نمیدونم 😔😔
ببینید چقدر لاغر شده😔😔
مامان فرح جون🥰♥ مامان فرح جون🥰♥ ۱۷ ماهگی
خانما من خواهر شوهرم وقتی چهار ماهش باردار بود من باردار شدم یعنی دخترش چهار ماه بزرگ تراز دخترمه بعد دخترش اول تپل بود ولی بعد 7ماهگیش خیلی خیلی لاغر شد خب الان هروقت میاد خونمون میگه وا دخترت چقد لاغره وا انگار پوست واستخونه اینجور میگه که مادر شوهرمو جوش بزنه ودعوام کنه که چرا به بچه نمی رسی اخه هربار خواهر شوهرم این حرفارو میزنه مادر شوهرم بهم میگه به بچه غذانمی دی به بچه شیر نمی دی بعد ماشالله دخترم هم قد وتو شکل تپل تراز بچه هاشون که بزرگتراز دخترمه امروز من وخواهر شوهرم رفتیم بهداشت خب برا مراقبت دخترامون وزن دختر من که یکسال وتقریبا نزدیک یکسال ودوماهشه 9کیلو 800گرم بود بعد دختر خواهر شوهرم که یکسال پنج ماهشه 9کیلو300گرم بود من هم از بس ازش ناراحتم بهش گفتم وا وزن دخترت 9کیلو 300گرمه گفت نه نه از بس گریه میکنه نزاشت درست وزنشو بگیریم اخه دکتر بهداشت خوب وزنشو گرفت هی میگه نه خوب نگرفت ولی خوبه که باهم رفتیم تا بار دیگه نگه بچت لاغره 😒😒😡
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟
مامان نور چشمام❤️‍🔥 مامان نور چشمام❤️‍🔥 ۱۷ ماهگی
یهو فکرم خیلی درگیر شد نمیتونم بخوابم بسکه پاهامو تکون دادم حالم بد شد، لطفا نظرتونو بگید در مورد چیزی که میخوام بگم
خانوما من یه پسر یه سالهو یک ماه دارم بعد از دو بار سقط خدا بهم داده حالا خیلی نگرانم که پسرم تنها نمونه و یه خواهر یا برادر داشته باشه خودم دوست دارم داداش داشته باشه حالا بگذریم، همسر من از من کوچیکتره شرایط زندگیمم اینکه مستاجر با یه درآمدی که همه چیم روبه راهه در حد معمول،دست تنهام هستم یعنی فقط فقط فقط شوهرم کمک حال منو زندگیمه اینجوری بگم که بعد سزارین خودم پسرمو بعد دوروز بردم حمام،از طرفیم افسردگی بعد زایمان گرفتم که تازه رفتم تحت درمان هی فکر میکنم میگم نکنه تو باردار شدن به مشکل بخورم نمیدونم که بچه دار بشم یا نه،شوهرم باز بچه میخواد ولی میگه حالا نه ولی من خودم به خاطر سنم میگم اگه قراره بیارم زودتر اقدام کنم، اصلا یه سر درگمی دارم نمیدونم چک شده این موقع شب 😔😔😔😔😔😔خانواده سوهرمم شهرستانی هستن الان که شکر خدا رفت آمد نداریم ولی میدونم بعدا هی میخوان گوه بخورن که یه بچه بیار یعنی واسه اونا بچه آوردن هیچ غمی نداره زرت زرت میزان بدون هیچ درک و فهمی از دوران زایمان بعد زایمانو بچه بزرگ کردن