۵ پاسخ

هرکی میگه تاحالا داد نزدم مطمئن باش راستشو نمیگه امکان نداره هرچقدر هم صبور باشی بازم کم میاری

اره من یکبار گفت با داد گفتم اه خستم کردی
شوهرم یک جوری بچه رو از بغلم گرفت بیا و ببین منم شستم کنار گذاشتم
دیگه سعی میکنم پیشش داد نزنم ولی بعضی وقتا از کوره در میرم دیگه چکار کنم آدمم از سنگ که نیستم

منم خیلی عصبیم خدا ببخشم 😞

واقعا دست خودم نیس سری از کورع درمیرم عصبی میشم شده خیلی وقتا بغض میکنم

منم اونشبی اونقد کلافه شدم سردخترم داد زدم بهش گفتم بس کن بی پدر🤕 بعد دیدم شوهرم بدبدنگاه میکنه ادامشو گفتم بی مادر😆

سوال های مرتبط

مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟