یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟

۱ پاسخ

الان که خوندم چقدر یاد خودم افتادم
منم ده سال بچه نداشتم و آزاد آزاد بودم
با اومدن دخترم کلا زندگیم از این رو به رو شد
تفاوت من با شما این هیچ کمکی ندارم و دخترم وابسته خودمه و از همه چیز و همه جا موندم کلا خسته و افسرده ام
با اینکه دیر آوردم دیگه اصلا حتی به بچه دوم فکر نمیکنم بلکه میترسم
دیگه حوصلم نمیکشه این مسیر رو دوباره طی کنم
منی که عاشق بچه بودم الان یک بچه نوزاد گریه میکنه از صداش میترسم 😬
فقط از خدا میخام دختر کوچولومو برام نگه دار و بس 😍

سوال های مرتبط

مامان نویان مامان نویان ۱۲ ماهگی
پارسال اینموقه داخل بیمارستان بود و نویان رو به دنیا اورده بودم چه حال عجیبی داشتم از یه طرف بخاطر بیهوشی گیج و گنگ بودم از یه طرف نویان رو میدیدم و چقدر ذوق میکردم بهترین حس دنیا رو اون ساعت ها داشتم با اینکه کلی درد داشتم اما خوشحالیم بیشتر از درد خودشو نشون میداد امشب یکسال از اونشب میگذره و چقدر دلم تنگه برای ثانیه به ثانیه اون روز و شبا با اینهمه سختی که این یکسال کشیدم اما بازم خیلی زود گذشت انگار به یه چشم بهم زدن نویان یکسالش شد. بزرگ شدنشون شیرینه اما تموم شدن دوران نوزادیشون غمگینه من هنوزم خیلی وقتا میگم کاش برگردیم عقب کاش دوباره ۹ ماهه بشم دوباره نویانو بدنیا بیارم دوباره بدن کوچولوشو بغل کنم خیلی شیرین بود اون لحظه ها خدارو شکر میکنم برای اینکه بهم‌ لطف کردم و این حس و حال رو بهم هدیه داد مادر شدن واقعا عجیب ترین و شیرین ترین اتفاق دنیاست .. انشالله که خدا دامن تمام زنان دنیا رو که منتظر مادر شدن هستن سبز کنه و این حس زیبا رو بهشون هدیه بده🙏🏻
مامان مهراب مامان مهراب ۱۵ ماهگی
سلام
در مورد یه مطلبی خیلی وقت بود میخواستم اینجا بگم وقت نمیشد خیلی از اطرافیان خانواده دوست همه هر سری من رو میبینن میگن چرا تو سره کار نمیری ولی یکی فکر نمیکنه اول اینکه من خودم شعور دارم برای این قضیه و فکر کردم در موردش و دیدم من اینجا تنهام و پسرمم نمیتونم به کسی بسپارم و خیلی برام مهمه تربیته مهراب و غذا خوردن و همه چیزش و مهدکودک و پرستار و همه چی هم تحقیق کردم و علاقه ای ندارم بهش اونم الان چون الان سن حساسه مهراب سنی که هر لحظه من رو میخواد کنارش باشم بغلش کنم درد داره من آرومش کنم اینکه من به فکر خودم باشم و بگم خب من وقتم رو بچم نگیره پس من چرا بچه آواردم؟با اینکه تمام همکارام میدونن چه تهران چه یزد من شدیدا عاشق کارم بودم و هستم در حدی که من علاقه ای به ازدواج نداشتم چون گفتم من با کارم ازدواج کردم ولی ازدواجم کردم شوهرم گفت مانع کارت نمیشم و اذیتت نمیکنم .من عاشق کمک کردن به مردم و خوب شدن مریض ها بودم .الانم از نظرم بزرگترین مسئولیت گردن منه بچه داری مسئولیت کمی نیست مسئولیت بچه .اینکه خوب تربیت بشه و درست بزرگ بشه.من برای تک تک کارهای مهراب مطالعه میکنم حرفای روانشناس و دکتر گوش میدم نظر میپرسم که کار اشتباهی انجام ندم چون من کسی نیست چیزی بهم یاد بده خودمم و خدای خودم .کاشکی اطرافیان دست برمی‌داشتند از حرفاشون و دخالت ها و چرت و پرت گفتناشون و یکم فکر میکردن.که آی تو خودت رو حروم میکنی و...من بهم خوش میگذره کتار مهراب با مهراب بازی می‌کنم بیرون میرم و همه جا میرم شهربازی میرم نمیزارم ذره ای مهراب اذیت بشه چون من کنارشم .چون من وقتی فکر مادر شدن کردن وقتی رابطه کامل با همسرم انجام دادم فکر تک تک اینجاها رو کردم دوری از کار دوری از تمام کارایی که قبلا میکردم
مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۱۴ ماهگی
سلام مامانا روزتون بخیر
امروز خیلی خوشحالم خواستم به شما هم بگم خوشحالیم دوبرابر بشه طبق تاپیکهای قبلم
امیرعلی شیرخشک میخوره به گفته دوستم که با شیرگاو بچش خیلی توله رفتم از ۹ ماهگی شیرگاو دادمهمه میگفتن تپل شده ولی واکسن یکسالگی که بردمش بهداشت گفت که از ۹ ماهگی که ۸۸۰۰ بوده الانم ۸۸۰ هستش ینی سه ماه استپ وزنی داشت اینقدر گریه کردم خیلی استرس داشتم چون خودم فهمیدم برا شیرگاو بود که بچم اینطوری لاغر بود خیلی نگران بودم خیلی بالخره با خودم عهد کردم دیگه به حرف هیشکی گوش نکنم چون یک مادر خودش بهتر بچه شو میشناسه و خاصیت بدن و علایق بچه رو میدونه و اینکه بچه با بچه فرق داره
بعدش همون روز که بهداشت اینطوری گفت رفتم شیرخشک آپتامیل پرونوترا گرفتم و بیسکویت نوترا هم گرفتم میوه جات،سبزیجات ،گوشت و خلاصه همه جی که بسلامتی بچم لازم بود برا خورد وخوراک لازم بود گرفتم و تمام فکر و ذکرم شده بود وزن گیری امیرعلی حتی دکترم بردمش بهش آمپول تقویتی داد که ینی جوری این بچه گشنه میشد که هرچی گیرش میومد می‌خورد. منم هی غذا میدادم هی میان وعده میدادم دیگه حسابی بهش رسیدم آنروز که برا مراقبت ۱۳ ماهگی بردم وزنش از ۸۸۰۰. به ۱۰ و۲۰۰ رسیده بود
بهداشت میگفت وزنش عالیه و تو این یکماه خوب بهش رسیدی که اینطوری وزن گرفته تعجب کرده بود
ینی نمیدونین من امروز چقدر خوشحالم چون برای یک مادر هیچ جیزی مهمتر از سلامتی بچش نیست
خواستم بگم خواهش میکنم به حرف اطرافیان گوش نکنید و بع بچه تون آسیب نرسونید و تلاش کنین به چیزی که میخواین برسین فقط با کمک خودتون 🙂
ممنونم از همتون که به حرفام توجه میکنین🙏🫶
دوستون دارم❣️