۲ پاسخ

سلام این یه ویروس دخترمن همینجوری شده بودچهارروزهمش فقط تب داشت من چندباربردمش دکترفقط شربت استامینفون بهش داد دیگه بعدچهارروزخداروشکرتبش قطع شده

اخ الهی💔💔💔💔بلا به دور عزیزم. انشاالله هرچه زودتر سلامتیتونو ب دست بیارید

سوال های مرتبط

مامان kiyan🩵sogand🩷 مامان kiyan🩵sogand🩷 ۱۵ ماهگی
درد بچه مادرو پیر می‌کنه منی که هرکاری میکردم وزنم کم بشه و نمیشد یک هفته که دخترم بستری بود ۵کیلو کم کردم و همه میگن خیلی لاغر دیده میشم خدا بچه دشمن رو هم مریض نکنه درد بدیه راضی بودم هروز هزاربار زجرکشم بکنن ولی دخترمو تو اون حال نمی‌دیدم خدارو قسم میدم به این شب‌های عزیز هیچ بچه ای مریض نشه ، ❤️‍🩹یه موضوعی که تن و بدن خودمو واقعا لرزوند و هنوزم براش گریه میکنم اینه دختر من دوروز قبل تاسوعا و عاشورا آی سی یو بود دخترمن مثل علی اصغر امام حسین حق نداشت چیزی بخوره لب و دهنش همه خشک بود انقد گریه کرد من فقط نگاهش میکردم و آب میشدم و گریه میکردم لباش از خشکی ترک خورده بود حتی اجازه بغل گرفتن هم نداشتم چون دستگاه وصل بود بهش ما بعد از سالها برگشتیم به روز عاشورای حسینم بمیرم آقا برای علی اصغرت چی کشید دختر من که جونی نمونده دیگه براش دیگه اخرا فهمید کسی بهش حتی یه قطره آب نمیده لب پایینشو میکرد دهنش که با آب دهن یکم تر بکنه ، دختر من تو بیمارستان علی اصغر بود و دقیقا حال خود علی اصغر امام حسینو داشت تن و بدنم میلرزه واقعا از این اتفاقا ❤️‍🩹🥺
بارداری و زایمان و فرزند پروری و غربالگری نوزادان
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟