۳ پاسخ

الهی بگردم بهتر باشین انشالله
آره می‌دونم چی میگی ...دقیقا همینا برای منم پیش اومد

سلام این یه ویروس دخترمن همینجوری شده بودچهارروزهمش فقط تب داشت من چندباربردمش دکترفقط شربت استامینفون بهش داد دیگه بعدچهارروزخداروشکرتبش قطع شده

اخ الهی💔💔💔💔بلا به دور عزیزم. انشاالله هرچه زودتر سلامتیتونو ب دست بیارید

سوال های مرتبط

مامان kiyan🩵sogand🩷 مامان kiyan🩵sogand🩷 ۱۷ ماهگی
درد بچه مادرو پیر می‌کنه منی که هرکاری میکردم وزنم کم بشه و نمیشد یک هفته که دخترم بستری بود ۵کیلو کم کردم و همه میگن خیلی لاغر دیده میشم خدا بچه دشمن رو هم مریض نکنه درد بدیه راضی بودم هروز هزاربار زجرکشم بکنن ولی دخترمو تو اون حال نمی‌دیدم خدارو قسم میدم به این شب‌های عزیز هیچ بچه ای مریض نشه ، ❤️‍🩹یه موضوعی که تن و بدن خودمو واقعا لرزوند و هنوزم براش گریه میکنم اینه دختر من دوروز قبل تاسوعا و عاشورا آی سی یو بود دخترمن مثل علی اصغر امام حسین حق نداشت چیزی بخوره لب و دهنش همه خشک بود انقد گریه کرد من فقط نگاهش میکردم و آب میشدم و گریه میکردم لباش از خشکی ترک خورده بود حتی اجازه بغل گرفتن هم نداشتم چون دستگاه وصل بود بهش ما بعد از سالها برگشتیم به روز عاشورای حسینم بمیرم آقا برای علی اصغرت چی کشید دختر من که جونی نمونده دیگه براش دیگه اخرا فهمید کسی بهش حتی یه قطره آب نمیده لب پایینشو میکرد دهنش که با آب دهن یکم تر بکنه ، دختر من تو بیمارستان علی اصغر بود و دقیقا حال خود علی اصغر امام حسینو داشت تن و بدنم میلرزه واقعا از این اتفاقا ❤️‍🩹🥺
بارداری و زایمان و فرزند پروری و غربالگری نوزادان
مامان شیرین مامان شیرین ۱۳ ماهگی
به خدا کلافه شدم دیگه دیشب دخترمو بردیم بیرون تا اومدیم و اینا دیدم ساعت ۲ خوابوندم به سختی بعد یک ساعت بعدش بیدار شد دید باباش نشسته یعنی خواب بودا اما از خستگی نشسته بود بره سرویس همونجوری خوابش برده بود منم که تو کامنت قبلی گفتم چمه به همون دلیل حالم بد بود سر درد بدی داشتم تازه خوابیده بودم خلاصه دید باباش نشسته خودشوکشت که بره پیشش دیگه باباش بیدار شد اومد بردش که بخوابونتش نخوابید سه ساعته نخوابید دیگه شروع شد یه دور من یه دور باباش هی تکونش می‌دادیم نمی‌خواهید تا ساعت ۴/نیم تیکه باباش گفت تو بخواب من میبرمش میخوابونم تو اون اتاق سه ساعت نخوابید برد بازیش داد اورد من تازه خوابیده بودم باز بیدار شدم میخواست یخوابونه باز نخوابید دیگه کلافه شده بود اومدم بلند بشم گفت بخواب بعد کی و چطور خوابید نمیدونم یه دقیقه بیدار شدم دیدم دخترم به بدترین شکل تو بغلش خوابیده گردنش آویزونه خود شوهرمم نشسته خوابیده بود دیگه جاشو درست کردم دخترم خوابید خوابیدیم اما فکر دیگه آفتاب در اومده بود دقیقا چه ساعتی بود نمیدونم من باید میرفتم یه جایی صبح شوهرم هزارتا کار داشت دیگه خودمونو نتونستیم بلند کنیم
من ساعت ۱۲ بیدار شدم شوهرم تاالان نتونست بیدار بشه هی میرم بیدارش میکنم سر تکونم میده دیشب بهم میگه تقصیر توعه ساعت مشخصی برای خوابش نزاشتی بابا خب تصمیم منتظرش کنم دندون واکسن هزارتا چی دخیل میشن این بچه درست و سر ساعت نمیخوابه به خدا الان بیدار میشه احتمالا قهر کنه یا ناراحت بشه شایدم اعصابش خورد بشه که بیدار نشد و اینا کاش خودم دیشب میخوابوندم خودش امروز میرفت به مارش برسه اخه توان هم نداشتم به خدا
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟