مامان 🔗ᎮᏗᏁᏗᏂ🧸 مامان 🔗ᎮᏗᏁᏗᏂ🧸 ۱۲ ماهگی
˙·٠•●۩ 🤍سفیدبرفی ارباب🤍 ۩●•٠·˙

#پارت_۵


یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
-چی نداری؟
-شب...شب ادراری...ندارم
من...من...بزرگ شدم

نیشخندی زدم و بی توجه به خدمتکارا هم مثل همیشه توی حیاط میچرخیدن به دخترک نگاه کردم،واقعا داشت بهم میگفت شب ادراری نداره؟

فکر می‌کرد همچین چیز پیش پا افتاده ای برای من مهمه؟ اونم برای ارباب زاده؟
چقدر ساده و احمق بود.

چونه ش رو بین انگشت شست و اشاره م گرفتم و بهش توپیدم:
-چرا فکر میکنی شب ادراری یه بچه برای من مهمه؟
-م...مهم نیست؟

دهنم از تعجب باز مونده بود،با وجود لکنتی که داشت خنگ تر به نظر می‌رسید.

چشماش با اون همه معصومیت و سرخی بیش از حد لباش داشت توجهم رو جلب میکرد.

انگار یه بچه دهاتی منو دست انداخته بود‌ و داشت به ریشم می‌خندید.

بی خیال کلکل باهاش شدم و با یه حرکت روی اسب پریدم،باید با خانوم بزرگ مفصل در مورد تحفه هایی که برام لقمه میگرفت حرف میزدم.

دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:
-بیا بالا تا نوک زبونت و نچیدم
آواتار مامان ❤Delvin مامان ❤Delvin ❤Delvin ۱۳ ماهگی
عزیزم چرا پارت ۶ باز نمیشه ؟