۵ پاسخ

چقدر شما فهمیده و آگاهی خیلی خوشم اومد احسنت

کاش همه مثل شما اینقد فهمیده بودن

خیلی عالیه
اگه اشکال نداره دستور کاپ کیک بزاری🌺

خیلیم عالی خوب کاری میکنی عزیزم

خیلی خوبه تو این سن می‌ره پسر من بدون من و باباش تا سر کوچه نمیره

سوال های مرتبط

مامان مهدیار مامان مهدیار ۴ سالگی
اینقد ک مادربزرگ من برا مهدیار خطرناکه هیچکس خطرناک نیس
مهدیار ب گوجه بادنجون شکلات کاکائو گرد و خاک حساسیت داره هفته پیش مادرم طبقه بالاشون بنایی داره برداشته برده وسط بنایی هرچی میگم عاقا براش ضرر داره گرد سیمانه بوی سیگار اوستاها هست میگه ن من جلو دهنشو میگیرم با روسری دیدم نمیشه نهار خوردم فوری بهونه کردم خونم مهمون میاد مهدیار برداشتم بردم خونه فرداش بچه افتاد ب حمله شدید اسمی با بدبختی نوبت گرفتم ب جهنم یک ملیون خرج دوا و دکتر شد ب جهنم بچه آب شد آب بنده خدا تو اردو و برنامه ها مهد اصلا بهش خوش نگذشت دکتر هم بهش ی اسپری دائمی داد از اونوقت هر روز باید براش اسپری بزنم دیشب هم اومده خونمون بهش بيسکوئيت کاکائویی داده اووووففف خدا خوب شد خالش بود ب بهونه ازش گرفت قایمکی از تو کیفش شکلات در میاره ب مهدیار میده مهدیار بنده خدا خودشم از بس اذیت شده نمیخوره گفت مامان بخورم گفتم ن رفت بزاره سر کمدش قشنگ دو مشت شکلات تو کمدش بود
حالا دیشب برا چی اومده من لیمو گرفته بودم گفت برا منم بگیر دیشب اومده تو الکی میگی این ده کیلو لیمو نیست خو ب آبجیم گفتم ترازوشو آورد براش وزن کرد تا باور کرد بعد گفت ن تو برا مامانت لیمو خوب گرفتی برا من همش خرابه یعنی غلط بکنم ب این ننه بزرگم مهربونی کنم چیزی بگیرم از ۱۲ ظهر شستم پاک کردم خشک کردم خستگیش تو تنم موند از در نیومده بهونه شروع کرد قشنگ ننه بزرگم با ما دشمنه همش بچه ها اون خالم دوس داره
مامان پسرم مامان پسرم ۵ سالگی
بیایین یه راه حل بدین
پسرم شدید وابسته منه شدید خیلییییی شدید
با هیچ کس نمیموند من یه دکتری جایی برم
با همسرم میمونه با مامانم هم به تازگی میمونه
سرکار میرم یه ده روزی هست پیش همسرم یا مامانم میمونه
می‌خوام بزارمش مهد چنان اسم مهد میاد جیغ و داد می نه پشیمون میشم
اونقدرررررررررررر بردم مهد با خودم تایم بازی بچه ها شعر و آهنگ و رقص هاسون تاب سرسره بازی کردناشونو دیدیم اصلا این بچه به هیچ صراطی مستقیم نیس قبول نمیکنه
دو هفته پیش خیلی منطقی باهاش حرف زدم گفتم باید برم سرکار توهم مثل فلانی دختر خواهرم مهد می‌ره گفتم مثل اون برو منم مثل خاله جون برم سرکار قبول کرد که بره
دختر خواهرم چند ماه ازش بزرگتره دو ساله کامل مهد می‌ره خواهرمم شاغله
خلاصه رفتیم یه مهد خوب دیدیم باهم رفتیم داخل با دوستاش آشنا بشه گفت الا بلا نمیشینیم پاشو بریم خونه هر چی باهاش حرف زده بودم باد هوا بوده
میگم ای خدا چیکار کنم بنظرتون این بچه رو بفرستم مهد راهکار چی دارین؟چه جوری جدا میخواد بشه از من بخدا مغزم هنگ کرده