سلام مامانا🙋🏻‍♀️
شبتون بخیر✨️
نمی دونم چرا نمی شد تا الان منم تاپیک بزنم، تا قبل از بارداری بسیار اهل نوشتن توی دفتر خاطرات بودم، که همزمان با بارداری دفتر خاطراتم گم شد😵‍💫

از بعد از زایمان روز شماری می کردم که روزها بگذره و دخترم بزرگ تر بشه ، آرزو داشتم چشامو ببندمو😌باز کنم 😳بعدش ببینم نی نی کوچولوم شش ماهه شده ، حالا از وقتی دخترم شش ماهه شده احساس می کنم رفتیم روی دور تند و این دفعه من نمی خوام روزها اینقدر بی‌رحمانه سریع بگذره🏃‍♀️🏃
اصلا متوجه نشدم کی هفت ماهش شد ، کی رسیدیم به نیمه های هفت و احتمالا خیلی سریع تر از چیزی که فکر می کنم هشت نه ده و...

روزهای بعد از زایمان یا بهتره بگم تا ۴ ماه برای من خیلی سخت گذشت ولی گذشت. بی تجربگی ، تنهایی ، خستگی ، سرگیجه ، کم خونی ،گرگرفتگی های وحشتناک ، بی خوابی همش گذشت و شرایط الان خداروشکر بهتر شده .

حتی دیدن عکسای اونموقع هم یه حس ناآرومی بهم میده، نمی دونم شاید بعدها دلتنگ همون روزای سخت هم بشم ولی از الان دلتنگ همین لحظه م😕


شما چطور؟از شرایط سخت بیرون اومدینو به پایداری نسبی رسیدین؟ دلتنگ روزای بعد از زایمان شدین یا نه اصلا قرار نیست دلتنگ بشین؟😄

۲ پاسخ

سلام عزیزم
من هم خیلی روزهای سختی رو گذروندم ولی همچنان تموم نشده …
بعد زایمان بشدت حالم بد بود ضعف سرگیجه ،پسرم هیچوقت سینمو نگرفت،درگیر پیدا کردن شیرخشکی که بهش بسازه حدودت ۱۵تا شیر امتحان کردیم ،کولیک وحشتناک (بعد هر شیر خوردن یک ربع گریه می‌کرد )،رفلاکس و…وحشتناکترینش افسردگی بعد از زایمانم که خیلی همچنان اذیتم
حالام خودم بشدت کمخونی دارم و پوکی استخونی که اومده سراغم و دائم کمردرد زانو درد دارم به علاوه رفلاکس که تمومی نداره …
خلاصه بشدت خستم خیلی خابم میاد ،بشدت احساس سرخوردگی دارم ،شغلمو رها کردم ،هیچ تفریحی ندارم ،بشدت عصبی شدم …امیدوارم به سرعت بگذره این روزا
مرسی این تاپیک رو گذاشتی دلم سبک شد ❤️

سلام عزیزم
منم همینطور مثل شماها بودم ولی همچنان کم جون موندم و افسردگی بعد از زایمان و غربت و تنهایی و همش حبس تو خونه
هنوز خواب خوبی نداره بچه ام امیدوارم ۶ ماهش شد بهتر بشه و منم بتونم استراحت کنم

سوال های مرتبط

مامان ❤️ الینا ❤️ مامان ❤️ الینا ❤️ ۱ سالگی
عزیزان دل
دیشب با شوهرم دعوامون شد البته از این دعواها خیلی پیش میاد بعد شوهرم لیوان چای را زد به دیوار لیوان نشکست ولی چای پاشید به همه خونه دخترم خواب بود به روی اونم زد
هرچی گفتم نکن بعداً پشیمان میشی می‌گفت تو منو عصبانی کردی و فلان
خلاصه نیم ساعت طول نکشید که پشیمان شد و شروع کرد به توجیه کردن کارش منم گفتم دگه باهات زندگی نمی کنم و طلاق می گیرم خیلی ترسیده بود
بعد منم خیلی گریه کردم تا ساعت سه و نیم شب همش گریه کردم هرکاری که از اول ازدواج تا الان به حقم کرده بود رو به روش کشیدم

تمام بحث مون سر این بود که اصلا خیالش نیست زن داره یا نه همش جدا می خوابد و گاهی کلا میره رو مبل می خوابد بعدش میگه خسته بودم و...
هربار که این موضوع رو یاد کنم دعوا می کنه و سرش می کوبه به دیوار لیوان می شکنه و از این کارا
در جریان نه ماه بارداری اصلاً با من همبستری نداشت بهانه میکرد که نی نی اذیت میشه.
بعدش تا چهار ماه بعد زایمان می‌گفت خودت اذیت میشی
الان میگه دخترم بیدار میشه
اگه شما جای من بودین چی کار می کردین ؟
من که کلاً افسردگی گرفتم از یک طرف بچه داری و غریبی از طرف دیگر این بی توجهی همسرم .
ناگفته‌ نماند من رابطه خیلی دوست دارم و این همش بهانه می آورد میگم برو دکتر نمیره.
منم به شدت عصبی شدم و گاهی خیلی حالم بد میشه به حدی که می خوام به خودم یا دخترم آسیب برسانم
حالا شما مشوره بدید چی کار کنم واقعا خستم همش درگیرم هیچی خوشحالم نمیکنه اخلاقم خیلی بد شده بیشتر وقتم با گریه سپری می کنم.
😭
اگه دوست داشتین کلا داستان زندگی مو بنویسم اینجا.