۵ پاسخ

حالا خدا هم نکنه چیزی بگی هزار نفر میریزن سرت که ناشکری نکن

عزیز دلم کاش پیشت بودمو بغلت میکردم
به همه حرفات با دل و جون گوش میکردم
یکمم نی نی رو نگه میداشتم استراحت کنی
خدا بزرگه خیلی بزرگ پس حتما همه چی درست میشه
هیچ زحمتی بی جواب نمیمونه
یه روز موفقیت های رسا رو میبینی و به خود آفرین میگی
ولی دمت خیلی گرم مامان قوی

منم همینطور بعد از زایمانم یه آدم دیگ ای شدم
مخصوصا بعد از افسردگی کلا عوض شدم
تنفر قلبمو گرفته از یکسری آدمایی که باعث و بانی این حس شدن
و حتی حسم به همسرم تغییر کرد
مامانم خیلی کمک حالم بود اما حالا دیگ بهانه میاره برای قبول نگه داری از دخترم که یکی دوساعتی بیرون باشم
شوهرمم تهش برای اینکه برم خرید یا دکتر دیگ تهش دو ساعت دخترمو نگه داره
مادر بودن خیلی مسولیت بزرگیه
منم خیلی خستم
حتی بیرون از خونه هم باشم تمام فکرم پیش دخترمه و همش جلو چشممه

عزیزدلم منم دقیقا حسای خودتو دارم خیلیم زیاد حتی یکیم ندارم نگه داره بچمو شوهرمم کمک حالم نیس ...اینجور مواقع خودم حال خودمو سعی میکنم خوب کنم مثلا به لبخندای پسرم فکر میکنم به بغل کردناش و بوسیدنم یا مثلا وقتی یادبگیره بهم بگه مامان و ...یه جورایی خودمو گول میزنم شمام همینکارو بکن

اره دیگه هر چی به دست میاری چیزای دیگه از دست میره اما کم کم درست میشه. از خودت با کارای کوچیک شروع کن

سوال های مرتبط