فردا انشاالله جشن تولد دخترمه... یک هفته زودتر گرفتیم ب دلایلی و من خوشحال ترینم😍 دنبال تجملات نرفتم ی جشن خودمونی ۱۶ نفریم کلا با بچه ها، خانواده من همشون هستن و از طرف همسرم فقط پدر و مادرش ک تو تاپیک قبل گفتم علت شو... انگار همین دیروز بود با کلی ذوق و شوق جواب ازمایشم گرفتم و فهمیدیم داریم مامان و بابا میشیم🥺 چقدر دوران شیرینی بود و انگار همین دیروز بود ک بدنیا اومد... چقدر زود گذشت مهم تر از اون چقدر شیرین گذشت🥰 من از بعد زایمانم شوهرمو شناختم ک چقدر ی مرد میتونه همه جوره هوای زنش رو داشته باشه، شبانه روز تا دوماه نخوابید چون دخترم کولیک داشت و همش گریه میکرد، بچه رو ازم میگرفت میرفت سالن ک من بخوابم و استراحت کنم😊 هیچوقت زحمتاش از ذهنم نمیره من تا سه ماه بعد زایمان دست ب سیاه و سفید نزدم و فقط استراحت بود کارم... چقدر روزای شیرینی بود و هست... دلتنگ ثانیه ب ثانیه ای ک گذشت میشم و غرق لذت ثانیه ب ثانیه ای ک ادامه داره❤🥺

۸ پاسخ

همسر منم از بارداری تا الان پا ب پا کنارم بوده و از مادر و پرستار بیشتر مراقبم بوده

چشم بد ازتون دور انشالله سالیان سال زیر سایه امام علی زندگی کنید

مبارکه خوشحال شدم ایشالله تا اخر عمرتون همینجوری باهم زندگی خوبی داشته باشین

بسلامتی گلم

بسلامتی عزیزم

حتما همسرتون جایی مشغوله ک شرایطش واسش فراهم بود بتونه کمک کارتون باشه وگرنه کسی ک ساعت کاری و و شرایط کاری بدی داشته باشه عمرا بتونه ....خصوصا کسایی ک ۵ صبح میرن سرکار بلکه ۴ و نیم

بسلامتی انشالله عزیزم

فردا شب عکسای تولدشو میزارم

سوال های مرتبط

مامان پناه❤ مامان پناه❤ ۱۴ ماهگی
خیلی خیلی خیلیییییی مهم ‌‌..بخونید حتما ‌‌
از ۵ ماهگی پناه ک سایز پوشکش تغییر کرد جایی ک ازش میخریویم نداشت شوهرم چندجا گشته بود بالاخره از ی مغازه گرفت ک با مغازه قبل ۳۵ اختلافش بود ..بعد اومد گفت .گفتم پس از همین بخر دیگ از این ب بعد ..خلاصه از همون ماه هم کمکی پناه شروع شد و این دوتا موضوع خوردن ب هم ..
بعد من هر جی میدادم پناه بین پاهاش سرررررخ میشد و من مدام یه کرم کالاندولا دستم بود ..تا شد ماه پیش .حتی چندبارم تاپیک گزاشتم ک اخه مگ میشه ی بچه مدام ب همه چیز حساسیت بده رو باسن بچم قرررمز میخواستم بشورم گریه میکرد ..
تا شد شوهرم بره مغازه ک باز پوشک بگیره یارو گفته بود نداریم ..و رفته بود از جای قبلی خریده بود ک گرونترم بود ..بعد من ی هفته ای استفاده کردم دیوم عه پناه قرمز نمیشه دیگ ..هی داشتم میگفتم خب تغذیشم مث قبله ..چیشده و فلان ‌.متوجه شدیم پوشکی ک از مغازه قبلی میگرفتیم تاریخ نداشته بخاطر همون اون ادمه نفهم اونو مایین تر ازرقیمت اصلی میفروخته ..ن فقط پوشک ها کلا اجناسش خیلی فیک بود ..الان حدودا یماهه ک من همهههه جی ب بچم میدم ن قرمز نیشه ن حساسیت ن چیزی ..فقط ۶ ماه بچمو از همه چی محروم کرده بودم 🥲🥲واقعا حس عذاب وجدانه بدی دارم ..
این تاپیکو گزاشتم ک بگم هرررررر چی میخرید تاریخشو نگاه کنید ادمه دور از جونتون گاااااااو و پول پرست زیاده ک حتی ب فکره بچه مردمم نیستن ..یاده شوهره مهناز افشار افتادم ک ی مدت میگفتن شیرخشک تاریخ گذشته وارد کرده ..خدایا خودت مواظب کوچولوهامون باش
مامان محمد مهراد مامان محمد مهراد ۱۴ ماهگی
سلام مهربونا روز سرد تون بخیر
من اومدم ی چیزی تعریف کنم براتون بچه ها بگید حق با کیه
روزی ک جاریم زایمان کرد من رفتم ینی هیشکی نیومد جز من
رفتم گل بردم شیرینی بردم
بعد کسی نبود ببرش خونه شوهرش سرویس بود من با ماشین بردم اونو با خواهرش و سوپ بردم کاچی پختم ک بماند گفته بود این چی بود پخته ریختم رفت شبش با مادرم رفتیم کیک پختم و کدو بردم براش
سه روز بعد ک گوسفند کشتن دعوت کرد رفتم کمک ک البته زنگ زد برادرشوهرم بیا کمک زود من رفتم پلاک طلا خزیدم بردم ۱ گرم بود اون موقع و گفت چرا دیر اومدی اخم کرد برنج گذاشتیم و کلی کمک
بعد زد و من باردار شدم و ب دنیا اومد پسرم دیدنی ک نیاورد هیچی
دو ماه پیش پسر خواهرش مرد من رفتم اون روز پیش شون و بچه هاش بردم خونمون تا دوروز نگهداری و پی پی بشور و لباس بشور و ... آخر نه تشکر ن هیچی بعد ۵۰ روز من تولد گرفتم برا پسرم نیومد و قهر کرده بود
حالا برادرشوهر من زنگ زده شوهرم ک اره کد ملی مهراد بده برا دخترم شیر خشک بگیرم چون دخترش ۲ سالش گذشته نمیدن بش دیگ
واقعا من مشکل دارم با مردم پرو هستن
اینم بگم من زاییدم حتی بیمارستان نیومد ، اومد خونه مادرم ی شیرینی آورد
مامان ماهلین 👧🏻🍼 مامان ماهلین 👧🏻🍼 ۱۴ ماهگی
پارسال ده دی روز مادر بود من شبش رفتم بیمارستان بستری شدم ودیگه نیومدم خونه تا ده روز بعدش زایمان کردم و سه روز بعد زایمان مرخص شدم بخاطر دیابتم سه ماه بیمارستان بستری میشدم و انسولین میزدم زمان چقدر زود میگذره....حالا ده روز دیگه تولد دخترمه و میشه ی سالش🥹🥹خیلی روزای سختی رو گذروندم هرشبه بیمارستان برام اندازه یه سال می‌گذشت هردوساعت تست قند میگرفتن و آنقدر ازم خون میگرفتن دستمام کبود بود دیگ رگی پیدا نبود... دردای انسولین....یه بار یادمه روزای آخر انسولین بهم چند واحد بیشتر زدن و قندم شده بود 47دکتر گفته بود می‌رفتی کما خطره خیلی روزای سخت و دردناکی بود شبا تو بیمارستان گریه میکردم ک دلم برا خونمون تنگ شده من از بچگی خیلی لوس بودم تا چیزی میگفتن میزدم زیر گریه الآنم همینم اما دخترم باعث شد پوست کلفت بشم یه جورایی ب خودم افتخار میکنم ک میتونم تنهایی کاراشو کنم و بهش برسم خدایا شکرت الهی همه بچها عاقبت ب خیر بشن 🥲🥲🥹🥹🥹🩷🤍