خیلی خیلی خیلیییییی مهم ‌‌..بخونید حتما ‌‌
از ۵ ماهگی پناه ک سایز پوشکش تغییر کرد جایی ک ازش میخریویم نداشت شوهرم چندجا گشته بود بالاخره از ی مغازه گرفت ک با مغازه قبل ۳۵ اختلافش بود ..بعد اومد گفت .گفتم پس از همین بخر دیگ از این ب بعد ..خلاصه از همون ماه هم کمکی پناه شروع شد و این دوتا موضوع خوردن ب هم ..
بعد من هر جی میدادم پناه بین پاهاش سرررررخ میشد و من مدام یه کرم کالاندولا دستم بود ..تا شد ماه پیش .حتی چندبارم تاپیک گزاشتم ک اخه مگ میشه ی بچه مدام ب همه چیز حساسیت بده رو باسن بچم قرررمز میخواستم بشورم گریه میکرد ..
تا شد شوهرم بره مغازه ک باز پوشک بگیره یارو گفته بود نداریم ..و رفته بود از جای قبلی خریده بود ک گرونترم بود ..بعد من ی هفته ای استفاده کردم دیوم عه پناه قرمز نمیشه دیگ ..هی داشتم میگفتم خب تغذیشم مث قبله ..چیشده و فلان ‌.متوجه شدیم پوشکی ک از مغازه قبلی میگرفتیم تاریخ نداشته بخاطر همون اون ادمه نفهم اونو مایین تر ازرقیمت اصلی میفروخته ..ن فقط پوشک ها کلا اجناسش خیلی فیک بود ..الان حدودا یماهه ک من همهههه جی ب بچم میدم ن قرمز نیشه ن حساسیت ن چیزی ..فقط ۶ ماه بچمو از همه چی محروم کرده بودم 🥲🥲واقعا حس عذاب وجدانه بدی دارم ..
این تاپیکو گزاشتم ک بگم هرررررر چی میخرید تاریخشو نگاه کنید ادمه دور از جونتون گاااااااو و پول پرست زیاده ک حتی ب فکره بچه مردمم نیستن ..یاده شوهره مهناز افشار افتادم ک ی مدت میگفتن شیرخشک تاریخ گذشته وارد کرده ..خدایا خودت مواظب کوچولوهامون باش

۱۱ پاسخ

مهمترین مسئله توخریدانقضاس عزیزم خودتونم سهل انگاری کردین

مرسی که گفتی عزیزم واقعا کاربردی بود جدا ک مت تا حالا به تاریخ پوشک نگاه نکرده بودم

مرررسی عزیزم

الهی بگردم عزیزم. مرسی ک گفتی عزیزم

ای وای بازم خداروشکر بچه اسیب جدی ندیده.ممنون از اینکه تجربتو ب اشتراک گذاشتی

وای خاک بر سرشون من از اول واسه دخترم مای بیبی میبستم تا هفته پیش آخرین بسته بود پاهاش به شدت حساسیت شد و دون دون‌قرمز زد مارکشو عوض کردم خوب شد
نکنه اونم تاریخ گذشته بوده من نفهمیدم 😟 چون تا قبلش اوکی بود با مای بیبی

ای وای چه مصیبتی پناه بر خدا 😳 چقدر آدما پست و حقیر شدن

من خودم برا بچم هر چی بخرم تاریخ انقضا رو نگاه میکنم همون موقع خرید حتی تاریخش برای خیلی وقت پیش باشه نمیخرم

عه نگاه نکرده بودی انقضاشو طفلکی بچه؟؟
من خودم هیچ وقت انقضا نگاه نمیکنم ولی شوهرم هرچی بخره انقضا نگاه میکنه

وای الهی بگردم
من اصلا تا حالا چک نکرده بودم راست میگی

😔😔😔😔😔😔😑😑😑😑

سوال های مرتبط

مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱ سالگی
ادامه تاپیک قبل

یک ماه گذشت و گندم شد ۳۲ روزه شوهرم اومد دنبالم ک بریم بندر خونمون بابام گفت بیارینش کرمان پیش فلان دکتر میگن خوبه
ما ک میدونستم فایده ای نداره برا اینکه بابام ناراحت نشه رفتیم
دکتره اسمش خاطرم نیس ولی بابام خوب یادشه همیشه میگه من دست گندمو میگیرم میرم پیشش میگم این همون بچه ای بود ک میگفتی بچه آدم نمیشه!! تو دکتری حالا!!

رفتیم پیشش و گفت اگ دکتر فلاح گفته تشنجه پس تشنجه من علمش رو ندارم اما آزمایشش نشون میده تیروعید داره فورا ببرین فلان بیمارستان و دوباره آزمایش بگیرین 😭
رفتیم و آزمایش گرفتیم دوباره بچم سوراخ سوراخ شد و نتیجه فردا آماده میشد شوهرم مرخصیش تموم شد و برگشتیم بابام قرار شد فردا بره جواب رو بگیره و نشون دکتر بده
فردا شد و جواب رو نشون دکتر داد و گفت اره تیروعید داره حتما سریع دارو رو شروع کن فردا شروع نکنی و همین امروز شروع کن بابام گفت دکتر خوب مبشه؟ دکتر گفت ن! من ب تو ک پدربزرگشی میگم این بچه بچه نمیشه!
فقط فکر کردن ب حال بابام ک این حرف و شنید داره دیونه ام میکنه 😔
بابام زنگ زد ب شوهرم گفت میگ تیروعید داره همین حالا هم دارو بدین بهش ب صب نکشه ک دیره
ما داشتیم روانی میشدیم همه امیدمونو از دست داده بودیم
شوهرم گفت مژده برم اینجا ب ی دکتر دیگ نشون بدم اگ گفت تیروعیده ک دارو بدیم گفتم باشه

بارداری و زایمان
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۷ ماهگی
خونه گرفتیم ب بچم ب زور ی کم شیر خشک دادم چون شیرم کمه بچه هم فقط تا ساعت 2میتونست غذا بخوره بخاطر عملش از خستگی نه جونی داشتم نه چیزی اما تلاشمو میکردم بچه رو بیدار نگه دارم، بغلش میکردم شیر میدادم غذا میدادم تااینکه ساعت1خوابش برد هرکاری کردم ک تا2بیدار بمونه نشد دیگه خوابید ساعت 4بیدار شد کمی شیرمو خورد خوابید دیگه از 5بیدارشد برا شیر اونم نباید چیزی میخورد از ساعت 5رفتیم در بیمارستان هی بچه رو بغل گرفتم راهش بردم ک آروم بگیره چون هم گرسنش بود هم خوابش میومد بدون شیر خودمم نمی‌خوابید بیمارستان هم بخش آنژیو ساعت 7و نیم میومدن ،برا من این تایم خیلی طولانی بود ک بتونم بچه رو آروم نگه دارم

خلاصه تا 8ونیم ک بردمش برا آزمایش همش رو کولم بالا پایینش میکردم و منم بگم حقیقتا همون اول کار انرژی کم آورده بودم وقتی بردیمش برا خونگیری بچم ب شدت گریه میکرد با اون چشای پراز اشکش ی جوری دنبالم میگشت ک بیاد بغلم ک الآنم چهرش میاد جلو چشمم گریم میگیره قشنگ داشت باهام حرف میزد بخدا قشنگ داشت می‌گفت چرا بغلم نمیکنی چرا نزدیکم نمیشی میرفتم بالا سرش بخدا برمیگشت بالا رو نگاه میکرد و انگار همین حرفا رو باز تکرار می‌کرد خیلی برام سخت بود از شدت گریه خودمم داشتم از حال میرفتم دیگه بردمش تو اتاق بخش، لباسشو عوض کردم تا پرستارارو میدید میزد زیر گریه می‌چسبید بهم

از شانس ما دکتر بیهوشی هم نیومد ک بچه هارو زودتر بفرستن شده بود ساعت 10و بچم همش گریه میکرد خوابشم نبرده بود هنوز

وقتی صدا زدن بردمش تو اتاق عمل خوشحال شدم ک قراره همه چی تا دوسه ساعت دیگه تموم بشه گذاشتمش رو تخت توی اتاق عمل این بار دوم بود ک بچمو می‌بردم تو اتاق عمل
ادامه تاپیک بعد