۵ پاسخ

فقط ی شب اینجوره از فردا شب دوباره پیشتون میخابه بچه ها همشون اینجورن ...

خیلی خوبه که من بابداول کنارپسرم درازبکشم خوابش بردبرم اتاق خودم

پسرمنم از 18 ماهگی ک از شیرو پوشک گرفتمش کلا جا خابشم جدا کرد خودش... انگار دوس نداشت دیگه پیشم بخابه... هنوزم همونه تو تختش میخابه... قبل خواب خودش میاد بغل و بوس و حرف خوب میزنیم و دوباره میره تو تختش میخابه.. گاهی منم دلم میگیره... انمار اونقدری ک ما ب بچها وابسته میشیم روز ب روز اونا دارن مستقل میشن

من دوست داشتم جدا بخوابه ولی میبینم حتی وقتایی که کنارم خودش تنها میخوابه و بغلم نمیاد شدید دلم میگیره فهمیدم اصلا طاقت جدا خوابیدنش رو ندارم
دلم میخواد تا وقتی ازدواج میکنه پیش خودم بخوابه

چه خوب اتفاقا خیلی خوبه به خواست خودش مستقل بشه من یکسال و نیم هست جدا می خوابونمش

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۳ سالگی
دلم خیلی گرفته انگار افسردگی گرفتم از همه چیز خستم
چند روز پیش دایم به رحمت خدا رفت مام یهویی و عجله ای حاضر شدیم بریم شهرستان با دوتا بچه شیر به شیر تنهایی کلی وسایل بستم خودمو بچها رو شستم غذا برا تو راه شون درست کردم که بریم شوهرمم همش نشست رو مبل و با گوشی تو اینستا میچرخید ما هر وقت عجله داریم باید سریع جم کنیم بریم بچهامم همون لحظه شروع میکنن گریه کردن و اذیت کردن انگار میغهمن باید چجوری دهن منو سرویس کنن شوهرمم که خدا رو شکر بچه ها اگه منو تا مرز سکته پیش ببرن بلند نمیشه یه لیوان جابجا کنه یا بچه ها رو بگیره خلاصه رفتیم ۷ ساعت راه بود یه بچه رو پام خواب بود یکی بغلم جامون تنگ بود ماشین پر بود دیگه اونم جلو کنار راننده‌ نشسته بود حتی یکبار نگفت یکی از بچها رو بده بمن خیلی اذیت میشی منم تو راه پریود شدم خونریزی شدید درد زیاد مردمو زنده شدم اونجام رسیدیم سریع رفت خوابید ما شهرستان خونه داریم مهمونم باهامون بود من باید پذیرایی هم میکردم بچه هم نگه میداشتم خلاصه کلامم اینه که نمیدونم چرا هیچوقت کمکم نمیکنه حتی تو مراسمم بچه ها دست من بودن نمیدونستم عزاداری کنم کمک کنم یا بچه ها رو بگیرم بهشون غذا مذا بدم دلم برای خودم میسوزه هر چی جلوتر میریم من بیشتر اذیت میشم همیشه راحتی و زندگی و عشق حال برا اونه من هیچوقت نمیتونم حرفامو پیش کسی بگم حتی خانوادم دلم میخواد یه آدم غریبه باشه بشینه من فقط براش حرف بزنم و گریه کنم شاید کمی سبک بشم