۴ پاسخ

دقیقا حرف دل من بود

تک تک تاپیک هات حرف دل منه

انگاراززبون من حرف میزنی عزیزدلم سباب حدی گریه میکنم که ازنفس می افتم

خیلی سخته کاملا درک میکنم شرایطتو خورد و خوراک سرجاش نیست،نظافت و تمیزکاریم همینطور حالا دختر من دبیرستانیه خواهرشو دوس داره ولی نمیتونه شرایطو قبول کنه قبلا بازم کار میکرد الان دیگه نه،میگه صدای بچه تو سرمه خسته شدم بزارین تو حال خودم باشم خودت خاستی بچه آوردی خودتم باید به کارات برسی
حق داره ۱۷ سال تو آرامش زندگی کرده تک فرزندا کیف دنیا رو میکنن حالا که همه چی عوض شده شرایط قابل درک نیست براش اذیته ولی منم حق دارم هرچند مخالف بچه دار شدن بودمو این روزا رو پیش بینی میکردم ولی همسرم قبول نکرد گفت الان که وضعمون بهتر شده دومی رو بیاریم
به هرحال باید هوای خودمونم داشته باشیم بچه ها بد یا خوب بزرگ میشن و این روزاشونو هیچوقت به یاد نمیارن
فقط سعی کن که با دختر بزرگت دوست باشی اونقدر بهش محبت کن و براش وقت بزار که خیالش راحت شه که اولویتت اونه کوچیکه هنوز چیزی متوجه نیست نگران کارای خونه ام نباش نظافت و پخت و پز همیشه هست قرار نیست که هم خدمتکار باشیم هم پرستار یکمی از کارارم بنداز گردن همسرت،منکه کسیو ندارم ولی اگه شما کسیو داری که بری خونه ش هر از گاهی برو بکوب خونه نمون روحیه ت عوض میشه،هرچقد سخت بگیری سخت میگذره،میدونی که شرایطمون موقتیه عذاب وجدانم نداشته باش والله ماها حساسیم میخایم همه چی همه جوره اوکی باشه قدیم شکم بچه هارو با نون خالی سیر میکردن مینداختن بغل ۵ تای دیگه مگه بزرگ نشدن😅

سوال های مرتبط