متنفرم از فامیلا😶😶
همش میگن چرا نمیایین چرا نمیایین بعد که میریم بچم میوه بگیره دستش میگن واییییی میوه برداشته وای چقدر میخوره وای میوه گاز زد وای چقدر اشتها داره😑

حالا بچم اشتها نداره هاااا فقط گاز میزنع میندازه زمین چون لثش میخاره دوست داره گاز بگیره، انقد گفتن گفتن بچم بازم تب کرده نمی‌دونم چیکار کنم

هرچی ام به شوهرم میگم نریم میگه نه اون همه اصرار کردن باید بریم 😶😶

بازم مکافات دارم من کاش من برم یه جای غربت زندگی کنم یکم آرامش داشته باشم😮‍💨😮‍💨😮‍💨

وا چیکار ب بچه دارن😐

منکه شهر غریبم از دست همه راحتم..وقتی هم میرم مغزم نمیکشه

منم دقیق حرف شما تو دلمه

من نمیرم راحتم

خدالعنت کنه چشم بدرو،انقدرگفتن بچت چقدرآرومه،سرسفره پیش مهموناهمچین گریه کردکه همشون متعجب شده بودن

شما اول باید ذهنت و آزاد کنی
تا زمانی که احساس کنی بقیه روی بچت نظر بد دارن یا به اصطلاح چشمش میزنن هیچ جای دنیا ارامش نخواهی داشت میدونی چرا؟ چون با کوچکترین حرفی از طرف کسی راجب بچت دنبال اتفاق بد بعدش هستی..
منم اعتقاد دارم اما دنبال اتفاق بد نیستم فقط هر زمان احساس خطر کنم اول یه آیت الکرسی میخونم و بعد آیه ی چشم زخم و صدقه ..

قدر ندونستی خانمم ارومیه چش بود 😂

من دوساله از اهواز اومدیم قزوین ینی راحت شدماااا راحتتتت
اما خونواده شوهر هم اومدن متاسفانه😑