بچه ها کیا بیدارن
شوهر های شما هم حرف بچه دوم میزنن؟
شوهرم امروز میگفت با دیگه جلوگیری نکنیم یه بچه بیاریم
خدا میدونه فقط چه دعوای کردم من سر همین یه دونه ناراحتی عصاب گرفتم در روز دوبار حمله عصبی بهم دست میده از غذا نخوردنش 😐بعد میگه بچه خدایا منو بکش یادمه شش ماه پیش هوس بچه دومم کرده بودم از همین تریبون اعلام میکنم غلط کردم

پدرا. چون نمیخوان غذا و شیر بدن نمیدونن ما مادرا چندسال پیر میشیم سر خوراک بچه ها😅😅

من خودم تو فکر اوفتادم بیارم دومی رو چون بچه اولم خیلی تنهاست میگم حداقل با هم بزرگ شن یه بارکی خودمم راحت میکنم چون الان دورو بر خونه برای بچه مهیاست خودمم طعم راحتی رو بچشم دیگه نمیارم برا همون هنوز که تو اذیتم بیارم راحت شم😂

شوهر من تاچندماه پیش میگف بریم تحت نظردکتر دوقلوبیاریمو تماممم

امابعدچندوقت میگف همین یکی هم بسه

میگه ۳-۴ سال دیگه اگر خودت اوکی بودی دوست دارم بیاریم. ولی من اوکی نیستم😂

شوهر منم همش میگه
میگه اگه اذیتت کرد بچه سوم و با فاصله میاریم😐
من خودم عاشق بچه زیاد با فاصله سنی کمم
ولی به نظرم این بچه ها ی مادر با روان سالم میخوان
من فعلا دیوونه شدم🤣 تا درمان بشم ی ۱۰سالی طول میکشه

اره شوهر من صدبار بااینکه پسرم اروم‌و خوبه ولی گفتم به هیچ عنوان همبن رو خداحفظش کنه

جواب نده مادرها پیر میشن سر بزرگ شدن بچه هاشون

والا ما فکر بچه دومو نمیکردیم ..الان تازه فهمیدم ناخواسته حاملم و جفتمون قبول کردیم نمیدونم چرا دوتامونم خوشحالیم😂

با چیزایی که سر اولی تجربه کردیم از شیر خوردن توخواب و رفلاکس و غذا نخوردن الانش. شوهرم میگه خدا یکی بچه ام یکی سالم باشه همین یکی دومی پیشکش .

نه ما دیگه نمیخوایم
اونم تو ابن شرایط...

شوهر منم همش میگه باید دومی بیاریم ایشالا دختر بشه اما من واقعا کشش ندارم

شوهرم میگه یکی دیگه میخایم ولی الان نه سه سال دیگه

شوی من ولش کنی ده تا میخاد.من زیربارش نمیرم دیگه چون اصلا کمک هم نمیکنه

نه شوهر من از خودم بیشتر میترسه

همسرم باز بچه دوس داره اما هر دومون میدونیم الان اصلا نمیشه هم شرایطش نیست هم واقعا ی جورایی ظلم در حق بچه اوله چون بارداری خودش کلی انرژی میخواد بازم بستگی به خودتون داره اما بنظرم ی دو سال دیگع صبر کن که بچه از شیر گرفته بشه از پوشک حتی کارهای جزئی میتونه برا خودت انجام بده بهتره

شوهر منم میگه
من همچین قاطی میکنم که 😠 همین یه دونه بسمه
اعصاب گرفتم والا امروز آنقدر گریه کردم که

مابرعکسیم

سخت من دخترم یک سالش بود حامله شدم الان خیلی دارم اذیت میشم نمیونتم پام بیرون بزار

شوی من دیگه از من ک بچه نمیخواد اینگه مالی گیره یا دلی گیره یا هرچی خدا داند 😁 حالا خوبه حتی یه دکتر هم خودم بچه رو‌میبرم مثل امروز کلا گردن گیری مسئولیت پایینه

شوهر منم میگه یه دختر بیاریم

شوهر منم دوست داره ولی من نه

میگ بزاریم کیان بزرگتر بشه مثلا ۵/۶
ولی من روحم طاقت نداره دیگ بر اثز مریضی کیان

نه اصلا رادین هم هجی نمیخوره اعصابم خرابه کلا بهداشت میگه وزن کمه بهش نمیرسی

من بیدارم ولی هنوز بحث و نیاوردیم رو هم چون میدونه کلم قاطی میشه از بچه دوم میگن 🤣👌

نه خودشم دیده این بچه چه بلایی به سرمون میاره

شوهرم میگه فقط همین یکی بسه