دو هفته پیش که پیش دکترم بودم گفت تا ۴۰هفته خیلی کم هستن که میرسن تا اونموقع زایمان میکنی یه استرسی گرفتم.بعد گفتم خوب یه تاریخ بده اینم بگم طبیعی هستم گفت برو ۳۷هفته آخرین سنو وزن رو بده بیا معاینه کنم تا بهت بگم
امروز موقع هم و رایت شدن هی حس میکردم الان شکمم میترکه انگار یه بادکنک پر آب که هر آن ممکن بترکه دم به دقیقه هم سرویس میرم ببخشید هر ثانیه برم ادرار دارم.شورتمم همش حس میکنم خیسه ولی نیست ترشح دارما بی رنگه
خودمم حس میکنم به ۴۰هغته نمی‌رسم از یه طرف سختمه دوسدارم زودتر بیاد مثلا ۳۸هفته اینا از یه طرف دوسدارم ۴۰هفته زایمان کنم.
ایشالله با اومدم بچم مشکلاتم حل بشه ایشالله پاقدمش خیر باشه زندگیمو سپردم دست خدا هر جور صلاح می‌دونه انجام بده دیگه برای چیزی التماس نمیکنم دیگه ناراحتی نمیکنم تو این ۹ماه خیلی اذیت شدم هرروزم گریه بوده خدا کنه رو بچه اثر نکرده باشه.
شما هم واسم دعا کنید

۶ پاسخ

اللهی هرچی بصلاحته همون بشه عزیزم بچتم سالم وسلامت بغل منی انشاالله اسمشوچی گذاشتی اخرش

عزیزم باهمسرت آشتی کردی

همین الان داشتم غصه میخوردم که چه اتفاقایی تو این مدت برام افتاد چه بی‌مهری ها که ندیدم
ولی یدفه همسرم پیام داد که کارفرماش امروز المانی صحبت کردن دخترمو شنیده و چقدر تشویق و تحسینش کرده
با خودم گفتم فقط موفقیت ها و پیشرفت بچه هام برام مهم باشه و بس
دیگه هیچی مهم نیس

ولی ایشالا بچتو بغل میکنی دلت خوش میشه بهش لذت زندگی رو میبری

منم هم سر بارداری اولم هم دومی
ن تنها لذت نبردم برعکس زندگیم پر از استرس بود

الهی بمیرم
چقدر شبیه هم بودیم تو این دوران
تا همین الانشم گریه منو درمیارن

سوال های مرتبط

مامان آیهان مامان آیهان روزهای ابتدایی تولد
ادامه
بعدش دیگه تاساعت ۱۰شب دیگه این ماما دوباره آمد معاینه ام کرد که واقعا خیلی دردم آمد دوسه دفعه جيغ زدم بعدش گفت باید همکاری وتحمل کنی که زودتر زایمان کنی دیگه خلاصه از بس که اذیت شدم به خواهرم که همراهم بود گفتم تاوقتی که زایمان نکنم دیگه نمیزارم معاینه ام کنن چون خیلی اذیت شدم از یه طرف مریض بودم و از طرفی هم درد زایمان دیگه بدتر..خلاصه روی توپ نشستم و کمی ورزش کردم از همون گاز وقت دردهام روی بینی می‌گذاشتم کم کم دیدم حس فشار دارم و خیلی دردهام شدید شد که دیگه از روی توپ بلند شدم و خودم رو به تخت گرفتم ۶یا۷ تا درد شدید گرفت با احساس فشار دیگه فهمیدم که زایمانم نزدیکه دیدم وای دوباره ماما آمد گفت برو روی تخت برای معاینه گفتم نه نمیرم گفت زایمانت نزدیکه برو فقط یه معاینه میکنم دیگه کاری ندارم رفتم بالای تخت تا معاینه کرد دیدم صدا زد که برام یه ست بیاری سریع دیدم پرستار دوید و پارچه سبز رنگی که قیچی و وسایل بود براش آورد دیگه خواهرم رو بیرون کردن و گفت زور بزن خلاصه از یه طرف درد شدید و ازیه طرف هم خوشحال بودم که دردم دیگه چیزی نمونده تمام بشه خلاصه بچه بدنیا آمد با کلی اذیت شدن که گفت پارگی دادی ولی بعدش که نگاه کرد خداراشکر پارگی نبود و بسلامتی زایمان کردم ولی واقعا مردم و زنده شدم و دعا کردم که هیچ کس مثل من زایمان سختی نداشته باشه دیشب مرخص شدم و آمدم خانه ولی هنوز همه چیز جلوی چشمم هست اگه سرتون رو بدرد آوردم ببخشید فقط خواستم تجربه و سختی خودمو بگم