مامان محمدماهان مامان محمدماهان ۴ ماهگی
تجربه سزارین پارت 2 شوهرم 200هزار شیرینی به پرستاردادگف تواتاق عمل باش صحبت کن بهش ارامش بده یکی یکی صدای بچها بلندمیشد دکترباچکمه های سفیداومد گفت باهم توافق کنید یکیتون بیاد من رفتم سوندزدن دکتربیهوشی اومد آمپول رو زد سری درازم کردن گف پاهات داغ شد گفتم نه که یهوداغ شد وپرده روانداختن شروع کردن من هی میگفتم سر نشده اونا میگفتم شده وگرنه بیهوش میشی یکمشوباید حس کنی بعدشم ماکه هنوزشروع نکردیم که یهوصدای گریه ماهان بلندشد
وبردن خشکش کنن واوردن تماس پوست که لپاش انقد داغ بودکه نگو
کارعمل تموم شدو بادکترخدافظی کردمو رفتم ریکاوری که لرزداشت منو میکشت برام امپول زدن لرزم خوابید رفتم توبخش ساعت 1ظهربود
که یواش یواش داشت دردم شروع میشد2تاشیاف زدم که ساعت 4بعد ظهر بود ملاقاتی بودکه شوهرموباگلو شیرینی اومد پیشونیمو بوسید قربون صدقم رفت زنداشمو مامانشو برادرزاده هام مادرشوهرمو پسرم اومدن ملاقات یه شب وروز کامل گذشته بود ومن هنوزهیچی نخورده بودم دریق ازیه قطره اب صب دکتراومد گفت ساعت 10باچای شروع کن
که بعدش خواستم بلندشم که هرکاری کردم نشدکه نشد به زورشیاف پاشدم شوهرم رفت برام جوراب واریس باکمربند بعدزایمان گرف پوشیدموسوارماشین شدیم که بیایم که شوهرم ماشین رواورده بودتو سالن بیمارستان که من راه زیادی نرم اذیت بشم بعدش راهی خونه شدیمو اومدیم زندگی 4نفرمونو شروع کردیم ممنونم ازتون که تاپیکمو خوندین نصیب همگیتون خدانهگدارتون
مامان قلب من❤🧿❤ مامان قلب من❤🧿❤ هفته هفدهم بارداری
مامان پسرا مامان پسرا ۷ ماهگی
پارت بیست و هفتم
دست تو دست اردلان وارد راهرو شدم مادر شوهرم یه چادر انداخت روی سرم و گفت عاقد اومده زشته بی حجاب بری.
وارد سالن شدم چشمام گرد شدن. ۳تا عمو اردلان با زن هاشون.۲تا خاله هاش ۲تا عمه هاش و و و
کلی آدم اومده بودن قرار نبود انقدر شلوغ باشه.یه نگاه به اردلان کردم با نیش باز بهم چشمک زد.
هیچی نگفتم رفتیم نشستیم و من از حرص چادر و کشیدم روی صورتم اردلان از روی چادر دنبال دستم می‌گشت و من هیچ تلاشی نمیکردم.سرم پایین بود.
عاقد شروع کرد به صحبت کردن. از اقوام اردلان بود.
گفت با اجازه حاجی( پدر من) میخوام جسارتی بکنم.به جای جاری شدن صیغه موقت.که نیاز به تمدید و .. داره عقد دائم جاری بشه.تنم یخ کرده بود منتظر جواب بابام بودم.چادر و کشیده بودم پایین و روم نمیشد برش دارم.
یکم صحبت شد و عمو بزرگ اردلان از پیامبر سخنی گفت.پدرم اجازه عقد دائم و داد.
داشتم سکته میکردم.قرار نبود اینجور پیش بره.صیغه خونده شد و من با صدای لرزون بله دادم.تبریک مهمان ها ،هدیه های داده شد.عکاسی و بعد شامی که پدرم تدارک دیده بود همه تو هاله ای از بهت سپری شد. بعد از رفتن مهمان ها با اردلان رفتیم توی اتاقم در و بست و گفت میشه چادر و سرت کنی؟
( من کجا بودم و این سرخوش کجا)
دلش و نشکوندم چادر و سرم کردم اومد جلو و آروم چادر و داد کنار. انقدر بهم نزدیک بود که نفس های آرومش روی صورتم احساس میکردم.با دستش چونم و داد بالا.و گفت خانومم در چه حاله؟ خنده ام گرفت نمیخواستم با غر زدن حالش و خراب کنم.
قلبم رو هزار بود آروم سرش بهم نزدیک میشد.لب هاش و گذاشت روی لپم و اول محکم بو کشید و بعد بوسید
مامان حسنا جون🌈م❤️🐥 مامان حسنا جون🌈م❤️🐥 ۱ ماهگی