پارت بیست و هفتم
دست تو دست اردلان وارد راهرو شدم مادر شوهرم یه چادر انداخت روی سرم و گفت عاقد اومده زشته بی حجاب بری.
وارد سالن شدم چشمام گرد شدن. ۳تا عمو اردلان با زن هاشون.۲تا خاله هاش ۲تا عمه هاش و و و
کلی آدم اومده بودن قرار نبود انقدر شلوغ باشه.یه نگاه به اردلان کردم با نیش باز بهم چشمک زد.
هیچی نگفتم رفتیم نشستیم و من از حرص چادر و کشیدم روی صورتم اردلان از روی چادر دنبال دستم می‌گشت و من هیچ تلاشی نمیکردم.سرم پایین بود.
عاقد شروع کرد به صحبت کردن. از اقوام اردلان بود.
گفت با اجازه حاجی( پدر من) میخوام جسارتی بکنم.به جای جاری شدن صیغه موقت.که نیاز به تمدید و .. داره عقد دائم جاری بشه.تنم یخ کرده بود منتظر جواب بابام بودم.چادر و کشیده بودم پایین و روم نمیشد برش دارم.
یکم صحبت شد و عمو بزرگ اردلان از پیامبر سخنی گفت.پدرم اجازه عقد دائم و داد.
داشتم سکته میکردم.قرار نبود اینجور پیش بره.صیغه خونده شد و من با صدای لرزون بله دادم.تبریک مهمان ها ،هدیه های داده شد.عکاسی و بعد شامی که پدرم تدارک دیده بود همه تو هاله ای از بهت سپری شد. بعد از رفتن مهمان ها با اردلان رفتیم توی اتاقم در و بست و گفت میشه چادر و سرت کنی؟
( من کجا بودم و این سرخوش کجا)
دلش و نشکوندم چادر و سرم کردم اومد جلو و آروم چادر و داد کنار. انقدر بهم نزدیک بود که نفس های آرومش روی صورتم احساس میکردم.با دستش چونم و داد بالا.و گفت خانومم در چه حاله؟ خنده ام گرفت نمیخواستم با غر زدن حالش و خراب کنم.
قلبم رو هزار بود آروم سرش بهم نزدیک میشد.لب هاش و گذاشت روی لپم و اول محکم بو کشید و بعد بوسید

۲ پاسخ

چقددد قشنگ می نویسی عزیزم 👏🏻👏🏻👏🏻

اووووه له له😍😍😍

سوال های مرتبط

مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۲ 🌟

ساعت ۱۱ ظهر همون شب که حالم‌بد شد دوباره سردرد و چشم درد ولی دردش هزااار میلیون بیشتر شده بود که داااد میزدم و گریه میکردم 😤😵😭
مثل کورا(نابینا ها) شده بودم اصلا نمیتونستم چشمم رو باز کنم
با مادرم و همسرم رفتیم بیمارستانی🏨 که نزدیک بهمون بود
مستقیم⬅️ رفتیم سمت زایشگاه از علائم هایی که داشتم‌گفتم همسرم🧔‍♂ بیرون از زایشگاه ایستاد و من و مادرم رفتیم داخل ،من روی تخت🛏 دراز کشیدم و یکی از پرستارای بخش زایشگاه اومد فشارم رو گرفت و بعد نوار قلب گرفت
این کار هارو چندین و چند باااار تکرار کردن و پرستار🥼 پشت پرستار میومد بالا سرم و از اتاق میرفتن بیرون
مادرم🧕 رو صدا کردن و رفت بیرون و من همچنان روی تخت با حال بد دراز کشیده بودم 🛌
صدای جیغ مامانایی که داشتن زایمان طبیعی میکردن رو می‌شنیدم و براشون دعا🤲 میکردم و یکمم استرس😬 گرفته بودم از صدای جیغها
تو همین حالتی که بودم یکی از پرستارا اومد داخل و یه ست لباس آبی👕 که داخل پلاستیک بود بهم داد و گفت عزیزم لباساتو👗 در بیار و اینارو بپوش و هر چی طلا💍 داری در بیار منم هاج و واج مونده بودم😧🙁 که خدا یعنی چی آخه مگه چی شده
مامانمم🧕 نبود کلا از زایشگاه رفته بود بیرون ،منم مشغول شدم لباسهامو درآوردم و لباسای بیمارستانی آبی رنگ رو پوشیدم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعد از مثبت شدن کروناش دوباره بد بختی شروع شد به زور تو nlcu بستری شد چون بچم از وزن ۵ کیلو رسید به ۱ و ۷۰۰ انگار تازه به دنیا اومده بود تو nicu ی بخش کویید داشت نمیزاشتن کسی بره انقدر خواهش کردم تا صبح بزارین بمونم تا قبول کردن الیته گفتن اجازه نداری از اتاق بری بیرون یا ماسکتو در بیاری حتی اجازه نداری بری اتق مادران دستشویی و یا غذا اجازه نداری بخوری ی صندلی دادت گفتن بشین پیش بچت از جات تکون نخور همه جوره قبول کردم اونا سخت میگرفتن تا من بیخیال بشم برم خونه ولی همه چیزو قبول کردم ی پرستار خیلی مهربون ی غذا آورد داد بهم گفت برو بیرون تو حیاط بخور ی دستشویی ته حیاط هست برو اونجا گفتم اگه برم دیگه نمیزارن بیام تو گفت نگران نباش تا ۳ نصفه شب شیفتمه من میزارم بیای منم زودی رفتم و غذا رو خوردم و کارامو کردم برگشتم بدنم خیلی درد میکرد فکر میکردم از خستگیه پاهام دیگه تو دمپایی نمی رفت آنقدر باد کرده بود ، پبش بچم رو صندلی چرت میزدم یکی از پرستارو اومد تو گفت تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون هرچی گفتم دکتر نوری پور اجازه داده گفت هر کی اجازه داده باشه من اجازه نمیدم برو بیرون ، به زور منو انداخت بیرون نزدیک ۲۲ بهمن بود هوابرد بود گفتن دیگه حق نداری حتی از پشت شیشه ببینیش تا تست کرونا بدی با جوابش بیای آنقدر بدنم درد میکرد توی راهرو روی صندلی های آهنی یخ خوابیدم تا صبح شوهرم بیاد دنبالم.
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان🌹
🌟پارت ۵ 🌟
نزدیک اتاق عمل شدیم همسرم بهم گفت زهرا یوقت استرس نداشته باشیا،منم با کمال اعتماد بنفس زیاااد گفتم نه استرس براچی من اصلا استرس ندارم و دستمون از هم جدا شد و در اتاق عمل بسته شد
حالا من بودم و یه عالمه پرستار خوشگل موشگل😁
تقریبا من دوسه تا تخت عوض کردم تا رسیدم به اتاق عمل همونجور که دراز کشیده بودم پرستارا یکی یکی میومدن و باهام حرف میزدن و شرح حال می‌پرسیدن
دکتر بیهوشیم قرار بود منو از کمر بی حس کنه یعنی قبل از اینکه میخواست اپیدورال کنه بهم‌گفت علائمی نداری منم چون فشارم بالا بود چشم راستم اصلا دید نداشت خدا رو خیلی شکر‌میکنم که دکتر پرسید و من جواب دادم وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی برام میوفتاد
تا به دکتر گفتم چشم راستم اصلا دید نداره سریع خداروشکر کرد و گفت اصلا نباید از کمر بی حس بشی چون احتمال خونریزی مغزی وجود داره پس باید بیهوشت کنیم
من دوباره دراز کشیدم
دکتر بیهوشی مرد بود
دوتا دستام رو باز کردم و روی یه تخت مشخص گذاشتم
پارچه های سبز رنگی روی بدنم پهن کردن
محلی که قرار بود دختر نازنینم ازش بیاد بیرون رو با پنبه آغشته به بتادین زدن به شکمم
دکترم اومد
سلام‌کردم و گفتم‌دکترجان اول امیدم به خدا و بعد به شماست
دکترمم هم گفت فقد و فقد امیدت به خدا باشه
مامان ♡🍃🦋OMID🦋🍃♡ مامان ♡🍃🦋OMID🦋🍃♡ ۱۱ ماهگی
هفت ماهگیت مباااااارکههه خشکلک مامانش 😘🫶
چقد زود دااااری بزرگ میشی نفس مامانش 😓
انگار دیروز بود ک به دونیا اومدی بعد پنج ساعت درد یهوویی گذاشتنت تو بغلم انگار نه انگار من پنج ساعت درد داشتم همونجا همه آیی دردامو با اومدنی تو فراموش کردم 🥲
و با اومدنی تو زنده گی رو از سر شروع کردم 🍂🥲
با تو یک نفس تازه رو استشمام کردم 😘
تو شدی همه وجودم شدی همه کسم
قبل از تو انگار من اصلا زنده گی نکرده بودم 😓
با اومدنت به من یه زنده گی تازه و پور از خوشحال دادی ...
خدااااااایا شکرت بابت این همه لطفی ک به من دااااری و یه کوچولوی نازی به من هدیه کردی ک من با اومدنش زنده گی رو فهمیدم با اومدنش یاد گرفتم ک یک آدم صبور باشم یاد گرفتم ک در اوجی عصبانیت لبخند بزنم
خداااایا شکرت ک منو لایق مادر بودن ساختی 🥲😘🍂🫶
واقعا هیچ حس در دنیا نمیتونه بهتر از حس مادر بودن باشه ک با گریه هاش گریه کنی😓 با لبخندهاش لبخند بزنی ☺️
به افتخااااااار تمام مادرااان سر زمینم ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
و خداااایا شکرت ک تو رو دارم نفس مامانش 😘 🫶 🥰