🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۲ 🌟

ساعت ۱۱ ظهر همون شب که حالم‌بد شد دوباره سردرد و چشم درد ولی دردش هزااار میلیون بیشتر شده بود که داااد میزدم و گریه میکردم 😤😵😭
مثل کورا(نابینا ها) شده بودم اصلا نمیتونستم چشمم رو باز کنم
با مادرم و همسرم رفتیم بیمارستانی🏨 که نزدیک بهمون بود
مستقیم⬅️ رفتیم سمت زایشگاه از علائم هایی که داشتم‌گفتم همسرم🧔‍♂ بیرون از زایشگاه ایستاد و من و مادرم رفتیم داخل ،من روی تخت🛏 دراز کشیدم و یکی از پرستارای بخش زایشگاه اومد فشارم رو گرفت و بعد نوار قلب گرفت
این کار هارو چندین و چند باااار تکرار کردن و پرستار🥼 پشت پرستار میومد بالا سرم و از اتاق میرفتن بیرون
مادرم🧕 رو صدا کردن و رفت بیرون و من همچنان روی تخت با حال بد دراز کشیده بودم 🛌
صدای جیغ مامانایی که داشتن زایمان طبیعی میکردن رو می‌شنیدم و براشون دعا🤲 میکردم و یکمم استرس😬 گرفته بودم از صدای جیغها
تو همین حالتی که بودم یکی از پرستارا اومد داخل و یه ست لباس آبی👕 که داخل پلاستیک بود بهم داد و گفت عزیزم لباساتو👗 در بیار و اینارو بپوش و هر چی طلا💍 داری در بیار منم هاج و واج مونده بودم😧🙁 که خدا یعنی چی آخه مگه چی شده
مامانمم🧕 نبود کلا از زایشگاه رفته بود بیرون ،منم مشغول شدم لباسهامو درآوردم و لباسای بیمارستانی آبی رنگ رو پوشیدم

۳ پاسخ

بقیشو گذاشتی لایکم کن ببینم

بقیش😬

بقیشششش

سوال های مرتبط

مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۴ 🌟
یادمه مامانم🧕 خیلی استرس داشت و خیلی ناراحت بود منم به دکترم گفتم خانوم دکتر هیچ راهی نداره که نرم اتاق عمل؟؟؟ آخه هفتم خیلی پایینه
دکترمم گفت چون فشارت بالاعه⤴️ خطرش برای خودت احتمال تشنج هست و برای بچه احتمال داره جفت کَنده بشه و بچه خفه بشه🤯 به خاطر همین باید حتما حتما بری اتاق عمل
یادمه دکترم آخرین حرفی که توی اتاق بهم‌زد این بود که تو سنت کمه و باز میتونی بچه دار🤰 بشی پس اگه اتفاقی افتاد ناراحت نشو ،گفت و رفت بیرون
یکی از خدمه های زایشگاه اومد و با یه ژیلت محلی که قرار بود برش بخوره رو تمیز کرد و بعدش یکی از ماما ها اومد و سوند رو برام وصل کرد
بخوام از وصل کردن سوند براتون بگم اینکه اولش خیلی سوزش و درد داره ولی بعدش چیزی حس نمیکنی این درد و سوزش هم فقد برای چند لحظس🕜 یه جورایی قابله تحمله
آماده شدم و دراز کشیدم روی تخت و از زایشگاه بردنم بیرون مامانم 🧕بالا سَرَم بود و همسرم🧔‍♂.
خیلی‌خیلی استرس داشتن مخصوصا مادرم ،اشک🥺 پُره چشماش شده بود از استرس ؛همونجوری که تند تند منو میبردن سمت اتاق عمل همسرمم دستم🤝 رو گرفته بود
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
انقد درد داشتم درد اسهال و استفراغ داشتم حالم بد بود مثل آدمی بودم ک چیزی خورده و مسموم شده ترش میکردم و خیلی افتضاع بودم شوهرم ترسیده بود گفت آخه وقتش نیست الان یک ماه دیگ بچه باید بیاد گفتم بریم توراخدا پاشدیم رفتیم ازاون سمتم مادرم اومد اول بیمارستان ک رسیدیم سریع رفتیم داخل مامانم جلوتر بود من پشت سرش شوهرم رفت ماشین پارک کنه تا رسیدیم مامانم گفت زایشگاه کجاس گفتن اینجا زایشگاه ندارع باید برین ی بیمارستان دیگ دوباره برگشتیم رفتیم ی بیمارستان دیگ ی ساعت پشت در منتظر بودیم در و باز کنن فقط بریم داخل زایشگاه خلاصه نزاشتن بقیه بیان من رفتم داخل و معاینه ام کردن گفتن یک فینگر باز شده رحمت هی معاینه میکرد دست میزاشت تو بدنم و گفتم چیشدع باید چیکار کنم گفت چون زیر۳۷هقته هستی بیمارستان ما قبولت نمیکنن اگ ۳۶بودی حدااقل می‌تونستیم کاری کنیم زنگ زد ب ی بیمارستان دیگ ارجاع دادن ب ی بیمارستان دیگ اونم چی دقیقا ساعت ۱۲شب بود هلک و هلک بااون درد باز رفتیم ی بیمارستان دیگه خلاصه تا رسیدیم گفت بشین رو تخت رفتم و اومدن نوارقلب گرفتن و انقباض و چک کردن و بعدش دوباره معاینه ام کرد گفت ۱نیم فینگر. بازی از فشاری ک ب رحمم میومد بخاطر اسهال باز شده بودم گفت پاشو برو رو تخت معاینه اوف خیلی بد بود تختش رفتم اونجا منتظر موندم تا بیاد یچی دستش بود شبیه تست کرونا ک از بینی میگیرن اونو وارد رحمم کرد یعنی ها چشمم سیاهی رفت از درد انگار مرگمو دیدم انقد جیغ کشیدم گریه کردم پرستار می‌گفت تکون نخور میزنع کیسه ابتو پاره می‌کنه
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان🌹
🌟پارت ۵ 🌟
نزدیک اتاق عمل شدیم همسرم بهم گفت زهرا یوقت استرس نداشته باشیا،منم با کمال اعتماد بنفس زیاااد گفتم نه استرس براچی من اصلا استرس ندارم و دستمون از هم جدا شد و در اتاق عمل بسته شد
حالا من بودم و یه عالمه پرستار خوشگل موشگل😁
تقریبا من دوسه تا تخت عوض کردم تا رسیدم به اتاق عمل همونجور که دراز کشیده بودم پرستارا یکی یکی میومدن و باهام حرف میزدن و شرح حال می‌پرسیدن
دکتر بیهوشیم قرار بود منو از کمر بی حس کنه یعنی قبل از اینکه میخواست اپیدورال کنه بهم‌گفت علائمی نداری منم چون فشارم بالا بود چشم راستم اصلا دید نداشت خدا رو خیلی شکر‌میکنم که دکتر پرسید و من جواب دادم وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی برام میوفتاد
تا به دکتر گفتم چشم راستم اصلا دید نداره سریع خداروشکر کرد و گفت اصلا نباید از کمر بی حس بشی چون احتمال خونریزی مغزی وجود داره پس باید بیهوشت کنیم
من دوباره دراز کشیدم
دکتر بیهوشی مرد بود
دوتا دستام رو باز کردم و روی یه تخت مشخص گذاشتم
پارچه های سبز رنگی روی بدنم پهن کردن
محلی که قرار بود دختر نازنینم ازش بیاد بیرون رو با پنبه آغشته به بتادین زدن به شکمم
دکترم اومد
سلام‌کردم و گفتم‌دکترجان اول امیدم به خدا و بعد به شماست
دکترمم هم گفت فقد و فقد امیدت به خدا باشه
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجریه زایمان 🌹
🌟پارت ۶🌟
نگاه👀 به ساعت کردم ساعت ۲۲ بود خواستم وقتی بهوش اومدم ببینم ساعت چنده🕰 و زایمانم چقد زمان برد
ماسک رو روی بینیم👃 گذاشتن
یکم‌احساس تنگی نفس😣 داشتم اومدم یه نفس عمیق بکشم که بتونم قشنگ‌نفس بکشم دیگه نفهمیدم چی شد ،یادمه داشتم خواب 😴میدیدم ولی چه خوابی بود رو یادم نیست
موقعی که داشتم بهوش میومدم یه درد بدی رو حس کردم😧 ولی دید نداشتم خیلی سنگین بودم نمیتونستم اصلا تکون بخورم
پرستارا داشتن رو شکمم رو فشار میدادن 😵😵‍💫😵
این فشار ب خاطر اینه که هرچی خون هست🩸 بیاد بیرون از شکم
خیلی درد بدی بووددد خیلی
نگاهم به ساعت افتاد ساعت ۲۲:۱۵دقیقه بود ⏰
قششششنگ احساس سبکی میکردم
قشنگگگ مشخص بود که یه جسمی رو ازم جدا کردن 🌱💫
هرموقع یادم میاد خندم میگیره 😂
نمیدونم چرا این سوال رو از پرستار پرسیدم ،گفتم خانوم پرستار بچم ۶تا انگشت نداشت؟۵تا انگشت داشت؟😂😂🤣🤣
و بعد از اتاق عمل اومدم بیرون یادمه زنداداشم رو دیدم و فک کنم مادر شوهرم رو
چیز زیادی از بعد عملم یادم نمیاد🙄🤔 چون منو بیهوش کرده بودن تقریبا تا چهار پنج روز عجیب خوابم میومد و خیلی گیج بودم
حتی یادم نمیاد کِی من رفتم داخل زایشگاه کی باز بهم سِرُم زدن
تااا فردا شد
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان🌹
🌟پارت ۱ 🌟
🙋‍♀سلام‌ به مامانای‌ گُلی که تو دلی🤰 دارن و دارن تصمیم میگیرن که آیا طبیعی زایمان کنن یا سزارین 🤔
من میخوام از تجربه 📜زایمانم براتون بگم
از همین‌اول بگم‌بهتون که هر علائمی که بعد از زایمانم داشتم دلیل بر این نمیشه‌که هر کسی سزارین بکنه همینجور میشه
خب بزن بریم🤛🤜

🌸من ۳۰ هفته و سه روز بودم که زایمان کردم یعنی ۳ روز بود وارد ۳۱ هفته شده بودم
دختر قشنگم ۷ ماهه بدنیا اومد
چرا ؟بخاطر فشار بالا !!
من اصلا سابقه فشار خون نداشتم و کلا بچه اولمم بود که باردار🤰 بودم
تقریبا یه چند روزی میشد که حالم خیلی میزون نبود 🤒🤕🤧
یکم سردرد🤕 داشتم خب پیش خودم فکر میکردم که طبیعیه دیگه یه سردرد سادس مثل بقیه‌ی ی سردردا
قبل از اینکه‌خواستم بخوابم به همسرم گفتم من حالم خیلی خوب نیست مراقبم باش و بعد گرفتم خابیدم 😴
اما چشمتون روز بَد نبینه
ساعت ⏰۲ نصف شب با یه سردرد عجیب و قریبی که همراه با چشم درد بدی بود از خواب بیدار شدم
انگار دنیا 🌍رو سرم‌خراب شده بود
ب حدی سر و چشمام درد گرفته بود که ب زور چشمامو باز نگه می‌داشتم
تازه حالت تهوع 🤢هم بهش اضاف شد و گلاب ب روتون ۱ بار هم بالا آوردم
با هزار زور خودمونو ساعت ۳ونیم ۴ صبح رسوندیم درمانگاه 🏨
علائم هامو ب دکترم 👔گفتم
خیلی ازم سوال میپرسید که از کی اینجوری هستی چ علائمی داری و اینجور سوالا
گفت علائمت مشکوکه و کمی خطر ناک یه نامه مینویسم فردا اول وقت میری پیش دکترت🥼 و این نامه رو نشونش میدی
منم خیلی جدی نگرفتم ینی اصلا درواقع نگرفتم چی شده
(از شانس بد من دکترم فردا نبود و پس فردا میومد مطب )
دکتر فقد یه سوزن💉 داد که برای قطع حالت تهوع 🤢بود زدم و رفتیم خونه 🏡
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۷🌟
مادرم بنده خدا خیلی تو این چند روزی که بیمارستان بودم اذیت شد خیلی مدیونشم خیلی خسته و اذیت شد واقعا اگه مامانم نبود من با هیچکس اینقدر راحت نبودم
فردا که شد یکم‌احساس درد کردم تازه فهمیدم چی شده چه اتفاقی افتاده
پاهامو‌نمیتونستم قشنگ تکون بدم چون به شکمم فشار میومد
مامانم بهم شیاف زد
شیاف دیکلوفناک ۱۰۰
مامانایی که میخاید سزارین بشید بهترین و عالی ترین شیافی که میتونه برای چند ساعت دردتون رو آروم کنه همین شیافه یعنی آبیه رو آتیش
واسه پایین و بالا شدن از تخت اذیت میشدم بالخره شکمم پاره شده بود و دوخته شده بود و ۷لایه پاره شده بود معلومه که درد داره واسه دسشویی هم کمی سخت بود
بیشتر موقعی که میخاستم از تخت پایین بالا بشم شکمم درد می‌گرفت
سزارین اینجوریه که تو هرچقدر بیشتر راه بری دردت کمتر میشه و بخیه هات نرم تر
من هرچی بیشتر راه میرفتم دردم آروم تر بود
البته من روز سوم به بعد تونستم بدون ویلچر راه برم
مامان آقا حامی💫 مامان آقا حامی💫 ۸ ماهگی
نمیدونم چرا این روزا همش یاد خاطرات روزای اولی که زایمان کرده بودم میفتم🥲 اون حجم کم خوابی ،درد،سردرگمی ،نگرانی عشق بی حد و اندازه به حامی واون همه تغییر شرابط،که همه چی با هم قاطی بود..و من واقعا مستاصل و گیج بودم..یادمه تو همون ماه اول بعد سزارین مامانم بهدزور فرستادنم استخر که یه کم از خونه بیرون بیام (لازمه خاطر نشان کنم که من ۳ماه اخر بارداریمو به خاطر سرکلاژ استراحت مطلق تو خونه بودم 🥲)
منم گیج و ویج و درحالی که شبش هم خواب درستی نداشتم رفتم استخر با لختی ترین مایوم در واقع دو تیکه ای بود که با یک بند بهم وصل شده بودو اولین چیزی بود که تو کشوم پیدا کرده بودم و برداشتم😵‍💫اینو به این خاطر میگم که من تو بارداریم ۳۰کیلو افزایش وزن داشتم و تقریبا از همه جهات ترک خورده بودم و شکمم هم خیلی بزرگ بود هنوز بعد ببینید چی پوشیده بودم🤦‍♀️ خلاصه که برای بهتر شدن روحیه رفته بودم استخر ..دونفر که فکر کردن حامله م تو سونا بهم گفتن حامله ای نیا اینجا برات خوب نیست،چندین نفر گفتن اخیی چققدر بدنت ترک خورده چراا اخه برو لیزر خوب بشه در عین اینکه احساس میکردم همه هم داشتن یه جوری خاصی بهم نگاه میکردن😪البته که قطعا اینجوری نبوده و هورمونا و افسردگی زایمان اوضاع رو برای مغزم پیچیده تر کرده بود،خلاصه بعد از یک ساعت شنای دست و ما شکسته با سینه هایی که ازشون شیر میچکید خودمو رسوندم رختکن و افسرده تر و خسته تر از همیشه برگشتم خونه🥲🥲
ازین خاطرات پس از زایمان زیاد دارم که نمیدونم چرا همشون این روزا به مغزم هجوم میارن🥲
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۸ ماهگی
پارت دوم

منو تو هفته ۲۹ ساعت ۹ شب اورژانسی زایمان سزارین کردن در حالتی که بهم گفتن یه قلت ۸۰۰ گرمه یه قلت ۱۸۰۰ تو اهرین سونویی که انجام دادن بخاطر کرونایی که تو بارداریم گرفته بودم وضعیت ریه ام افتضاح بود دکتر بیهوشی باهام صحبت کرد گفت نمیتونیم بیهوشت کنیم باید سری از کمر بگیری اینم بگم کنه من بخاطر اینکه احتمال زایمان زودرس داشتم دوبار هم امپول ریه زدم یکبار ۲۷ هفته یکبار تایمی که بیمارستان بستری بودم خلاصه که من تو ۲۹ هفته زایمان کردم با کلی استرس و حال بد اول قل ریزترم و دراوردن بعد قل درشت تر من صدا گریه شون شنیدم و بهم نشونشون ندادن گفتن خطرناکه بلافاصله باید بره تو دستگاه چون استرس داشتم فشارم داشت میرفت بالا دارو خواب اور زدن تو سرمم و خوابیدم بعد که بیدار شدم تو ریکاوری بودم فهمیدم که ان ای سیو بیمارستانی که زایمان کردم پر بوده بچه هامو انتقال دادن با امیولانس یه بیمارستان دیگه و حالا من مادری بودم که بچه هامو بدنیا اورده بودم ولی بچه ای کنارم نبود تمام اتاق های دور برم صدای بچه هاشون میومد و من هر بار قلبم هزار تیکه میشد واسه تکه هایی از وجودم که من حتی ندیدمشون و بردن جای دیگه …….
وحشتناک درد داشتم گفتم برام پمپ درد بزارن گفتن نمیشه باید تو اتاق عمل میگفتی دائم شیاف برام میزاشتن تادردم کمتر بشه
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
تا مامانم از در اومد داخل گریع کردم و مامانمو بغل کردم گفتم میترسم مامان گفت نترس هیچی نیست زود تموم میشه میگذره خلاصه شوهرم ویلچر آورد ساعت شش اینا بود سوار ویلچر شدم برم بالا شوهرم میدید میترسم با ویلچر برام ویراژ میزد تک چرخ میزد حالا من هی میگفتم ول کن آتلیه نرفتم نمیخوام زایمان کنم مامانم گفت پس بیا اینجا ازتون عکس بگیرم انقد خر بودم گفتم نه ولش کن ترسیده بودم نزاشتم😑🤣رفتیم بالا نزاشتن بقیه بیان بالا گفت گوشی هم نیار باز دوباره من شدم و اون اتاق کوفتی همش میرفتم دستشویی همش میومدن نوار قلب می‌گرفتن دیگ عصبی شده بودم همشو درآوردم رفتم دستشویی هی شکمم می‌گرفت ول میکرد درد اسهال بود یکم بیشتر پرستار اومد برام کیسه آب گرم آورد ک آروم بشم ماما اومد گفت دونیم فینگر باز شده دیگ چیزی نگفتن گفتم چی میشه گفت هیچی صبر کن فردا دکتر ها میان ازت تست کرونا بگیرن دوباره نوار قلب دوباره دستشویی این چرخه ادامه داشت تا ی ماما دیگ اومد و معاینه کرد گفت این ک رفت تو کانال زایمان چهارسانت باز شده سریع ی همراه بفرستین داخل آقا من سریع گفتم میترسم دکتر من نمیاد ماما همراه بشع من ماما می‌خوام گفتن شماره رو میذیم همراه زنگ بزنه سریع خودشو برسونه گفتم باشه خیالم راحت شد مامانم اومد داخل پیشم شروع کرد ماساژ دادن رفتیم تو دستشویی رو توالت برعکس نشستم مامانم آب گرم گرفت رو‌کمرم ماساژ میداد خیلی آروم شده بودم پرستار اومد بهش روغن داد دیگ با روغن ماساژ میداد گفتم فایده ندارع مامان می‌خوام دوش بگیرم سریع حموم کردم اومدم بیرون بهم سوزن زور زدن و گفتن دسته تخت و بگیر ورزش کن اسکات بزن من هی میرفتم دستشویی دکتر گفت زیاد نمون زور نزن تو دستشویی اگ حس زور داشتی بگو
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
دوباره ماما اومد معاینه کرد دید شدم هشت سانت دوباره گفت ورزش کن من رفتم دستشویی حس زور بهم دست داد سریع اومدم بیرون تا رسیدم بیرون حس کردم سر بچه اومد پایین از اون حس ترسیدم جیغ کشیدم پاهامو جفت کردم برع بالا🤣😑پرستار تو اتاق بود گفت چیشد گفتم بچه اومد گفت بدو بریم دستمو گرفت دوییدیم زایشگاه تارسیدم رو تخت دراز کشیدم دیدم ده نفرریختن اتاق و ی ماما اومد هی میگفت زور داشتی زور بزن سه چهار بار زور زدم تا پرستار بخش اومد بالاسرم شکممو فشار داد ک کمک کنه یهویی سر ماما داد زد چیکار می‌کنی پس بزن دیگ سریع اونم بدون بی حسی تیغ و زد دید نبرید دوباره زد من جیغ کشیدم خلاصه بچه و درآورد تا خواست در بیاره یهویی گفت هیییی انگار یچی شد سریع جمع شدن هی میگفتم چیه چیه نمیگفتن بهم پرستار بچه و ازش گرفت و داشت میبرد گفتم خدایا چقدر کوچولوعع گفت اصلا هم کوشولو نیس ی آقا پسر نازه بردنش حتی بغلم ندادن دیدم همه رفتن دو نفر موندن حتی باهام حرف نمی‌زدن کل اتاق شده بود صدای قیچی و بخیه بی حس نمی‌شدم چهار تا بی حسی زد برام ...نیم ساعت هم نشده بود زایمان کردم ولی بخیه یک ساعت نیم طول کشید نوبت ب بخیه های بیرونی رسید و ماما رفت موند پرستار باهام حرف میزد دردم و کمتر حس میکردم می‌گفت بچه اولته میگفتم اره می‌گفت چقد خوش زایی ماشالله🤣😑