نمیدونم چرا این روزا همش یاد خاطرات روزای اولی که زایمان کرده بودم میفتم🥲 اون حجم کم خوابی ،درد،سردرگمی ،نگرانی عشق بی حد و اندازه به حامی واون همه تغییر شرابط،که همه چی با هم قاطی بود..و من واقعا مستاصل و گیج بودم..یادمه تو همون ماه اول بعد سزارین مامانم بهدزور فرستادنم استخر که یه کم از خونه بیرون بیام (لازمه خاطر نشان کنم که من ۳ماه اخر بارداریمو به خاطر سرکلاژ استراحت مطلق تو خونه بودم 🥲)
منم گیج و ویج و درحالی که شبش هم خواب درستی نداشتم رفتم استخر با لختی ترین مایوم در واقع دو تیکه ای بود که با یک بند بهم وصل شده بودو اولین چیزی بود که تو کشوم پیدا کرده بودم و برداشتم😵‍💫اینو به این خاطر میگم که من تو بارداریم ۳۰کیلو افزایش وزن داشتم و تقریبا از همه جهات ترک خورده بودم و شکمم هم خیلی بزرگ بود هنوز بعد ببینید چی پوشیده بودم🤦‍♀️ خلاصه که برای بهتر شدن روحیه رفته بودم استخر ..دونفر که فکر کردن حامله م تو سونا بهم گفتن حامله ای نیا اینجا برات خوب نیست،چندین نفر گفتن اخیی چققدر بدنت ترک خورده چراا اخه برو لیزر خوب بشه در عین اینکه احساس میکردم همه هم داشتن یه جوری خاصی بهم نگاه میکردن😪البته که قطعا اینجوری نبوده و هورمونا و افسردگی زایمان اوضاع رو برای مغزم پیچیده تر کرده بود،خلاصه بعد از یک ساعت شنای دست و ما شکسته با سینه هایی که ازشون شیر میچکید خودمو رسوندم رختکن و افسرده تر و خسته تر از همیشه برگشتم خونه🥲🥲
ازین خاطرات پس از زایمان زیاد دارم که نمیدونم چرا همشون این روزا به مغزم هجوم میارن🥲

تصویر
۱۴ پاسخ

منم تو بارداری۲۸ کیلو اظافه وزن داشت و شکمم.سینه هام.ران پاهام.ساق پاهام.همه ترک داره.حتی زیرشکمم
خیلی بدم میاد ک همسرم بخواد ببینه
ولی خب چ میشه کرد😔

وای چقدر بد

و منی که توی بارداری به شدت وزن کم کردم ...
هر کس منو می‌دید می‌گفت واااااااای چه بارداری اروپایی ! فقط شکمت اومده جلو ....
و برعکس ...
بعد از زایمان ،،،،
ترکیدم از چاقی
یعنی هر کس الان بعد از دو سال منو می‌بینه چشماش گرد می‌مونه از بس چاق شدم
همه بهم تیکه میندازن 😔
واقعا نمی‌دونم این‌ حجم از اضافه وزن رو چه جوری کم کنم !!!!
کسی هم نیست پسرمو بذارم پیشش برم ورزش لااقل !!!!

منم دقیقا همین مشکلات داشتم و هی یادم میاد

واقعا سخته عزیزم درکت میکنم بذار من بگم
پسراولم دو ماه وسه ماه داشت که پسردومم دنیا اومد
چنان بارداری داشتم که نگم ویار حشتناک حتی آب نمیتونستم بخورم فقط با نون خشک وسیب زنده موندم
۶۰کیلو بودم وزنم شد ۵۰
دیابت بالا و انسولین
پسراولم آلرژی فوق شدید غذایی تنفسی تمام پاییز و زمستان که بارداری من داخلش گذشت سرفهای وحشتناک در حد خیلی شدید که باهیچ اسپری هم خوب نمیشد تاصبح نمیخابیدم می ترسیدم خفه بشم
سزارین شدم 😔پسرم افت شدید اکسیژن و عفونت ریه وزردی داشت یک هفته بیمارستان بودم درست روزی که رسیدم پسربزرگم و آوردن پیشم تب کرد و انقد گریه زاری میکرد حد نداره دوهفته تب کرد بعد از دوهفته بستری شد بیمارستان باز بااین شکم پاره بیمارستان مونده بودم بچه ده روزمم پیشه مادرشوهرم اینا بود مادرم هم بیماربود
خودمم مشکل اعصاب و روان هم دارم وقرص مصرف میکنم ودیسک گردن و کمر
دیگه فکرشو بکن خودت
متاسفانه بچه دومم آلرژی شدید داره الان
هووووف

از اولش اصلا از شکمم بدم نیومد شکمم هم بی انصافی نکردو جا خودش کرده 🤣
وقتی یه انسانی رو تو دلت پرورش میدی و بدنیا میاری ترک و شکم دگ چیزی نیست ک
ولی بدترین دوران هر زنی بعد زایمانشه 🥹لامصب هورمون چیا نمیکنه با آدم

عزیزم...
هممون دلمون پره از روزای اول زایمان و دوران زاج بودنمون😪
بیخیال همش
یادمه شما گفته بودین فک کنم کادر درمان هستین درسته؟؟
اگ آره ک روز پرستار مبارک❤️

دایان بخاطر زردی ۳۶ساعت تو دستگاه موند.با زایمان طبیعی(شایدازنظر خیلیا عادی وراحت)ولی۷تابخیه خوردم.ن چیزی میخوردم بیمارستان ن چیزی.از خونه هم توفشار بودم.بچمم تواون حال میدیدم ک تحمل نمیکرد تودستگاه.خیلی گریه میکردم توبیمارستان.همه پرستارا دعوام میکردن ک گریه نکن.چرااینقد گریه میکنی
شبی هم ک مرخص شد چون هنوز مشخص نبود مرخص میکنن یانه صبح همسرم اومد.بهش گفتم ن مامانمو بیار ن مامانت.ب همشون برخورده بود ک چرا گفتین نیایم.توزمستون میخواستن کلی راه بیان ی شهر دیگ از صب ک آیا ما تاشب مرخص میشیم یانه
با گریه وناراحتی اومدم خونم منم ازبیمارستان
مامانم تاچندروز باهام حرف نمیزد
دلم میخواس خودمون۳تایی بیایم ازبیمارستان
مگ زور بود ک همه باهم بیان آخه😔

تصویر

من درسته بعد از زایمان مامانم کمک م بود .اما همسرم نه و این منو خیلی بیشتر از بچه اذیت می‌کرد مثلا پسرم گریه می‌کرد اون اونطرف غر میزد چرا این بچه اینجوریه،شب پسرم بیدار می‌شد میگفت پاشو ساکت ش کن.منم جلوی مامانم چیزی نمیگفتم اما وقتی میرفتم حموم یا تنها میشدم تا حد خفه شدن گریه میکردم (الانم گریه م گرفت)و این وضعیت تا چندوقت ادامه داشت و درک نشدن از طرف همسرم خیلی خیلی اذیت م می‌کرد….خداروشکر گذشت…
الان بهتره یه چیزای رو از بچه داری میفهمه.

منم بعد زایمانم رو اصلا دوست ندارم یادمه میرفتم توبالکن و گریه میکردم انگار داشتم خفه میشدم.واقعا افسردگی وتغییر هورمونا آدمو داغون میکنه

هیچ وقت یادم نمیره ..زایمان زود رس و نوزاد ریز و جراحی هایی چند باره ..افسردگی خیلی بد بود ..شب عید یادم تنها بودم تا خود سال تحویل گریه کردم از صبح ...درگیر ریفلاکس و آلرژی 😭😭😭😭

عزیزم منم مثل تو دقیقا ، ۳ ماه آخر حاملگی بخاطر طول سرویکس ۲۳ استراحت مطلق بودم و ۲۸ کیلو اضافه پیدا کردم ، بدنم ترک خورد ، افسردگی پیدا کردم ولی کسی ب حسم و افسردگی توجه نکرد هیچکس کمکم نکرد ک حالم بهتر بشه بجاش میگفتن پاشو کاراتو بکن دیگ و فلان خلاصه ک اینطوریا

لباس پسرتون پیج داره؟

وای چقد خاطرت حالمو بد کرد منم درگیر افسردگی بودم

سوال های مرتبط

مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۹ ماهگی
امشب پسرم از بس پیشم خندید و قهقهه زد یاد سال پیش افتادم این ماه ۶ماهم بود که باردار بودم دلم تنگ اون روزا شده نمیگم روزای شیرینی بود نمیگم راحت بودم از همه لحاظ نمیگم استرس نداشتم...
چرا همه ی این چیزا بود خوب مادر اولی بودم و استرس طبیعی بود هروقت میرفتم سونو همش استرس داشتم چیز بدی از وضعیتش بهم نگه یا هربار که میرفتم پیش دکترم واسه ضربان قلبش همش می‌ترسیدم نکنه قلبش نزنه؟؟!!
دست به ترک شکمم میکشم که چطوری من این موجود کوچولو رو ۹ ماه حمل کردم و همه جا با خودم بردم؟؟؟
با چه ذوق و شوقی کمدش رو چیدم لباساش رو گذاشتم کمدش رو تمیز کردم وای که چه روزایی بود 😍😍😍
ماه آخر رو هیچ وقت یادم نمیره چه قدر ذوق و شوق داشتم واسه دیدنش آخرین هفته ای که با مادرم رفتیم دکتر و رفتم تست حرکت اولیه رو دادم و گفتن برو تا سه شنبه دوباره بیا و سه شنبه بستریم کردن

چه قدر زود گذشت اون روزا نمی‌دونم چرا اینقدر دلتنگ اون روزا میشم هرچی نزدیک میشم به تولد یکسالگیش بیشتر دلم واسه اون روزا تنگ میشه🫶
اگه دفعه دوم مادر بشم سعی میکنم از همه لحظه هاش نهایت عشق و لذت رو ببرم کارایی که دفعه اول کردم رو نمیکنم از تموم لحظه ها عکس و فیلم میگیرم که یادگاری بمونه، نمیخوام دیگه حسرت چیزی رو بخورم ولی پارسال برام سالی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم 💖💖💖
خیلی خوشحالم واسه اومدنت به زندگیم مامانم خنده هاتو که می‌شنوم قند تو دلم آب میشه امیرعباسم
مامان اسما💕🧸 مامان اسما💕🧸 ۷ ماهگی
چند روزِ پیش سر یه حرفی یهو به هم ریختم و همه هم گفتن
سر چیز به این کوچیکی چقدر زود ناراحت شدی! (بماند که حرف کوچیکی هم نبود)
اما خب کسی هم نمیدونست در حال تحمل چه حجمی از فشار بودم و زندگی و مشکلاتم تا چه حد بار روی دوشم شده
ادم گاهی جوری لبریزه که با وجود همه ی صبوری و قوی بودنش هراتفاق وهر حرفی میتونه یهو بشه تیرِ خلاص و اونو لبریز کنه…
اینجا هم خیلی میبینیم که انرژی منفی به هم دیگه میدن و خیلی وقت بود که از این پلتفرم دور شده بودم خصوصا که همه مامانیم و تقریبا دغدغه هامون کم و بیش مثل همه خواستم بگم کلمات وزن دارن و سنگینن و بیانش طبعات داره و خیلی مهمه که آدم چی میگه یا چی میشنوه.
مثلا من خودم همیشه سعی کردم از کلمات با بار مثبت استفاده کنم
انرژی مثبت بدم
شاید یه نفر حتی غریبه زندگیه خوبی نداشته باشه ولی من بهش بگم معلومه که خوشبختی خوشحالم برات خدا زندگیتو پر نورتر کنه! باور کنید که احساس خوشبختی تو قلبش بوجود میاد ونقاط قوت زندگیش پر رنگ تر میشه براش
برعکسش یکی زندگی نسبتا خوبی داشته باشه ما بهش بگیم نه تو یه جای زندگیت میلنگه تو یه مشکلی داری و… حتما ریز میشه تو زندگیش ببینه کجاش کمبود احساس میشه! ‌و حالا خواسته یا ناخواسته تو میشی مسببش!
در نهایت این روزا همه در حال دستوپنجه نرم‌کردن با زندگیشونن
یکم با همدیگه مهربون تر باشیم☂️🍃
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۷ ماهگی
پارت دوم

منو تو هفته ۲۹ ساعت ۹ شب اورژانسی زایمان سزارین کردن در حالتی که بهم گفتن یه قلت ۸۰۰ گرمه یه قلت ۱۸۰۰ تو اهرین سونویی که انجام دادن بخاطر کرونایی که تو بارداریم گرفته بودم وضعیت ریه ام افتضاح بود دکتر بیهوشی باهام صحبت کرد گفت نمیتونیم بیهوشت کنیم باید سری از کمر بگیری اینم بگم کنه من بخاطر اینکه احتمال زایمان زودرس داشتم دوبار هم امپول ریه زدم یکبار ۲۷ هفته یکبار تایمی که بیمارستان بستری بودم خلاصه که من تو ۲۹ هفته زایمان کردم با کلی استرس و حال بد اول قل ریزترم و دراوردن بعد قل درشت تر من صدا گریه شون شنیدم و بهم نشونشون ندادن گفتن خطرناکه بلافاصله باید بره تو دستگاه چون استرس داشتم فشارم داشت میرفت بالا دارو خواب اور زدن تو سرمم و خوابیدم بعد که بیدار شدم تو ریکاوری بودم فهمیدم که ان ای سیو بیمارستانی که زایمان کردم پر بوده بچه هامو انتقال دادن با امیولانس یه بیمارستان دیگه و حالا من مادری بودم که بچه هامو بدنیا اورده بودم ولی بچه ای کنارم نبود تمام اتاق های دور برم صدای بچه هاشون میومد و من هر بار قلبم هزار تیکه میشد واسه تکه هایی از وجودم که من حتی ندیدمشون و بردن جای دیگه …….
وحشتناک درد داشتم گفتم برام پمپ درد بزارن گفتن نمیشه باید تو اتاق عمل میگفتی دائم شیاف برام میزاشتن تادردم کمتر بشه
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۷ ماهگی
پارت اخر

من با دکتر صحبت کردن حتی توان راه رفتن و حرف زدن هم نداشتم مثه ادمی بودم که در عرض سک هفته کل زندگیش زیر و زو شده دکتر برام توضیح داد که قل کوچیک ترم نتونسته ریه اش دستگاه و تحمل کنه و ریه اش خونریزی کرده و در اثر خونریزی ریه از بین رفته و من حتی نتونستم صورت ماه پسر کوچولوم و ببینم و سپردمش دست خدا و برای همیشه داغ ویهان کوچولوم رو دلمه ….
از وقتی تو شکمم بودن اسمشون و گذاشته بودم و صداشون میکردم
منو بردن nicu برای اولین بار میخواستم پاره تنم و ببینم وقتی دیدمش بند بند وجودم میخواست بغلش کنم انقدر کوچولو بود که باورم نمیشد همش خودمو مقصر میدونستم که نتونستم نی نی هام و تو دلم نگه دارم و آیهان من پسر کوچولوم که با وزن ۱۵۰۰ بدنیا اومده بود ۲۳ روز تو nicu بستری بود و واسه زندگی جنگید تا بشه همه ارزو و امید مامان و باباش اگر بخوام بگم که چقدرهرروز که پسرم بیمارستان بود چالش داشتم یا بگم چقدر ۲۳ روز با شکم که هفت لایه بریده شد حتی یه روز هم نخوابیدم همش بیمارستان بودم کنار پسر کوچولوم چقدر سخت بود اصلا تو کلام نمیگنجه فقط از خدا میخوام هیچ پدر و مادری و بچه اش امتحان نکنه و همه زایمان راحتی داشته باشن و بچه شون بغل بگیرن و لذتشو ببرن
الان هفت ماه میگذره من هنوز به خودم نیمدم روزی نبوده گریه نکنم و نشکنم دلم پر میکشه برای ویهانم ولی چه کنم که دست تقدیر و خواست خدا با دل من یکی نبود میدونم جای پسرم خیلی خوبه و سپردمش به خدایا بزرگم و اینو میدونم که حکمت خدا بالاتر از هرچیزیه ….
و هرروز خداروشکر میکنم که به من و همسرم رحم کرد و آیهانم بهم بخشید ما اندازه موهای سرمون نذر کردیم و هنوز بعد از هفت ماه دارم نذرایه پسرمو میدیم ……
از خدا میخوام خودش نگهداره همه نی نی ها باشه
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۷🌟
مادرم بنده خدا خیلی تو این چند روزی که بیمارستان بودم اذیت شد خیلی مدیونشم خیلی خسته و اذیت شد واقعا اگه مامانم نبود من با هیچکس اینقدر راحت نبودم
فردا که شد یکم‌احساس درد کردم تازه فهمیدم چی شده چه اتفاقی افتاده
پاهامو‌نمیتونستم قشنگ تکون بدم چون به شکمم فشار میومد
مامانم بهم شیاف زد
شیاف دیکلوفناک ۱۰۰
مامانایی که میخاید سزارین بشید بهترین و عالی ترین شیافی که میتونه برای چند ساعت دردتون رو آروم کنه همین شیافه یعنی آبیه رو آتیش
واسه پایین و بالا شدن از تخت اذیت میشدم بالخره شکمم پاره شده بود و دوخته شده بود و ۷لایه پاره شده بود معلومه که درد داره واسه دسشویی هم کمی سخت بود
بیشتر موقعی که میخاستم از تخت پایین بالا بشم شکمم درد می‌گرفت
سزارین اینجوریه که تو هرچقدر بیشتر راه بری دردت کمتر میشه و بخیه هات نرم تر
من هرچی بیشتر راه میرفتم دردم آروم تر بود
البته من روز سوم به بعد تونستم بدون ویلچر راه برم
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۷ ماهگی
من اومدم بعد از هفت ماه زایمان پرچالشمو تعریف کنم
زایمان تو ۲۹ هفته

من دوقلو باردار بودم و از اینکه از اول بارداری چقدر چالش داشتم بگذریم من تو ۲۸ هفته یه پام به شدت ورم کرد یه هفته قبلشم ازمایش داده بودم گفته بودن دفع پروتئین داری ولی کمه و دکتر بی مسئولیتمم اصلا به من هیچی نگفت که چقدر میتونه خطرناک باشه من یکی از بچه هام iugr بود برا همین هردوهفته میرفتم سونو داپلر هیچ مشکلی هم تو شریان ها نبود به اون نی نی م وزنش خیلی کم بود و وزن نمیگرفت کلی استرس داشتم استراحت مطلق و حال بد دکترم بهم گفت من نمیتونم تو رو دیگه قبول کنم چون احتمالا بخاطر اون قلت زایمان زودرس میکنی باید بری یه بیمارستانی که ان ای سیو و پریناتولوژی فعال داشته باشه بگذریم از اینکه من چقدر استرس گرفتم برا اینکه بتونم دکتر پیدا کنم خلاصه یه پای من باد کرد من چنتا بیمارستان رفتم و من و قبول نکردن گفتن فقط دوتا بیمارستان میتونی بری شرایطط حاده اون دوتا بیمارستان قبولت میکنن منم دکتر پریناتولوژی که هر دوهفته پیشش سونو داپلر انجام میدادم تو یکی از این بیمارستانا بود رفتم اونجا خلاصه بستریم کردن اخر ۲۸ هفته بودم چهارشنبه سوری بود من بیمارستان بستری بودم هرروز ازم ازمایش میگرفتن ۴ روز نگهم داشتن دفع پروتئین بقدری رفت بالا که گفتن الان دوتا کلیه ها مادر از کار میوفته و دور از جون بچه هاشم از بین میره
مامان نی نی مامان نی نی ۱۳ ماهگی
درد و دل ،بچه ها من چندماه اول خیلی خیلی بهم سخت گذشت حدودا تا ۴،۵ ماهگیش،دست تنهام بودم،کسی اینجا نداشتم دخترم نا اروم و کم خواب بود،بی تجربه بودم،تمام آزادی هام گرفته شده و بود دربست در اختیار دخترم بودم،همسرم شیفت میرفت از ۵ صبح تا فردا ظهرش،همیشه روزایی که شیفت بود ساعت ۶ عصر که میشد میکفتم خدایا شکرت نصفش گذشت، بشدت وزن کم کردم ،دخترم نه کالسکه و کریر و گهواره هیج کدوم اروم نمیشد و هر روز به یه روش ،طوری که اصلا روش تکراری نمیخوابید و اروم نمیشد،دکترم زیاد بردم خداروشکر وزن و ... همه چیزش خوب بود، خلاصه روزای بشدت سختی پشت سر گذاشتم الانم کم خوابه ولی خب خیلی بهتر از قبل شده،الان همش استرس دارم یعنی ممکنه مثل قبل بشه،دوباره نا اروم بشه، همسرم پنج شنبه و جمعه خونه هست،شنبه میره سرکار استرس میگیرم باز، اینم بگم خداروشکر همسرم از شیفت دراومد، حالا شماهایی که با تحربه اید و فرزند اولتون نیست یا اینکه خوشکلاتون بزرگتر از دختر من هستن به نظرتون اون روزا برمیگرده یا بهتر می شه؟
وای که جقدر بد اون تایمم تو پاییز زمستون بود