۱۱ پاسخ

پسرمو صدا میزدم و گریه میکرد قربون صدقش میرفتم. میگفتم تروخدابگین بیان لباس بپوشن براش سردش نشه😅

وقتی دکتر گفت سرش داره میاد پرسیدم موهاش چه رنگیه😂

من ک از ماماهمراهم خواستم به همسرم زنگ بزنه
دکتر بخیه میزد من با همسرم حرف میزدم 😂میگفتن این مدلی دیگ ندیده بودیم😂😂😂

من همراه ماما دخترمو گذاشت رو تخت کنارم خودش رف وقتی اومد دید دارم بهش شیر میدم
خندید گف من اومدم بهت یاد بدم چجوری شیرش بدی بچه اولته خب
ولی میبینم خودت بلدی

من هی غش میکردم اونام نامردی نکردن غش که بودم گذاشتن دخترمو رو دلم منم بیدار شدم دیدمش جیغ زدم برش دارین خیلی ترسیده بودم😅😅😅

‌انقد اذیتم کرد هیچی ب ذهنم نمیرسید حتی نگفتم بچه رو بیارین ببینم

من بیهوش شدم بعد بهوش اومدم گفتم توروخدا ۵تا انگشت داره یا ن🤣🤣

وای من زایمانم مثه شب اول قبر بود انقد اذیت شدم بخیه خوردممم زیادد انقد خون ازم رفت به حال خودم نبودم اصن وقتی بدنیا اومد فقط نگاه میکردم ببینم چه شکلیه اویی فداش بشم پدرسگ عین باباش بود دلناز چون دیر بدنیا اومد مونده بود تو تنگنا تموم بدنش کبود بود الانم هنوز پشتش تا گردن کبودی هارو داره😔😔 کل بدن و صورتشم بخاطر کمبود هوا ورم داشت و کبود بود دیگه رفت تو دستگاه قبلش گذاشتنش رو شکمم منم ماسک اکسیژن داشتم نمیتونستم حرف بزنم دستگامم سرم بود نمیتونستم تکون بدم 😑😑 بعدش نزاشتن هی یه نفس بگیرم بخیه زدن فقط جیغ میزدم تروخدا ولش کنید پاره بمونه اثر بیحسی رفته بود خیلی درد داشت

عزیزم چ جالب منم دردامو کشیدم تا حد مرگ رفتم ولی دیگ اورژانسی سزارین شدم.
درمورد خال صورت ک گفتی من فقط خودم ندارم کنار لبم ولی کل خانوادم کنار لبشون دارن پسر منم خال داره مثل خانوادم. ی خانومه میگفت چیکار کردی خال افتاده تو صورتش منم خیلی دوست داشتم بیوفته تو صورت بچم ولی نیوفتاده گفتم مگ دست من بوده😂

تصویر

منم ماماهمراه داشتم سربچه بیرون بودبهش میگفتم توروخدابگوسزارینم کنن نمیادخب چیکارکنم بچه ک دنیااومدخودمم غش کردم وقتی ب هوش اومدم بچه رواوردن روسینه م ابجیمم کنارم بودتوحین زایمان باگریه بهش میگفتم نگاه کن چقدرکوچیکه ابجیمم باگریه جواب میدادبزرگ میشه بگوخدایاشکرت بعدش ک حالم بهترشدفقط مسخره هم میکردیم مامانم ازبس گریه کرده بودو بدوبیراه گفته بودب شوهرم ک دخترم مردتوشهرغریبی😀😀😀

موقعیم ک میخاس بخیه بزنه میگفتم بخیه زیاد بزن گشاد نمونه😅😅
ماماهه میگف نترس خوش شانس بودی از بیرون اصلا پارگی نداری ۴ تا از داخل..

سوال های مرتبط

مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۲ 🌟

ساعت ۱۱ ظهر همون شب که حالم‌بد شد دوباره سردرد و چشم درد ولی دردش هزااار میلیون بیشتر شده بود که داااد میزدم و گریه میکردم 😤😵😭
مثل کورا(نابینا ها) شده بودم اصلا نمیتونستم چشمم رو باز کنم
با مادرم و همسرم رفتیم بیمارستانی🏨 که نزدیک بهمون بود
مستقیم⬅️ رفتیم سمت زایشگاه از علائم هایی که داشتم‌گفتم همسرم🧔‍♂ بیرون از زایشگاه ایستاد و من و مادرم رفتیم داخل ،من روی تخت🛏 دراز کشیدم و یکی از پرستارای بخش زایشگاه اومد فشارم رو گرفت و بعد نوار قلب گرفت
این کار هارو چندین و چند باااار تکرار کردن و پرستار🥼 پشت پرستار میومد بالا سرم و از اتاق میرفتن بیرون
مادرم🧕 رو صدا کردن و رفت بیرون و من همچنان روی تخت با حال بد دراز کشیده بودم 🛌
صدای جیغ مامانایی که داشتن زایمان طبیعی میکردن رو می‌شنیدم و براشون دعا🤲 میکردم و یکمم استرس😬 گرفته بودم از صدای جیغها
تو همین حالتی که بودم یکی از پرستارا اومد داخل و یه ست لباس آبی👕 که داخل پلاستیک بود بهم داد و گفت عزیزم لباساتو👗 در بیار و اینارو بپوش و هر چی طلا💍 داری در بیار منم هاج و واج مونده بودم😧🙁 که خدا یعنی چی آخه مگه چی شده
مامانمم🧕 نبود کلا از زایشگاه رفته بود بیرون ،منم مشغول شدم لباسهامو درآوردم و لباسای بیمارستانی آبی رنگ رو پوشیدم
مامان کوچولو مامان کوچولو ۱۳ ماهگی
بعدش رفتم بیرون و گذاشتم پدرش بیاد اونم رفت تو ‌من سوار ماشین شدم و راه افتادیم تو راه همش چشامو بازو بسته میکردم تا بلکه این اتفاقات یه خواب باشه خیلی برام دردناک و عذاب آور بود رفتم تو بغل مامانم با گریه میگفتم مامان آخه چرا اینجوری شد میگفتم آخه من چه گناهی کردم که زندگیم شوهرم الان رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه میزنه مامانم هم همش دلداریم میداد میگفت هیچی نمیشه خوب میشه منم به ترسی داشتم که نکنه دیگه نبینمش نکنه بچم یتیم بشه نکنهزندگیم نابود بشه و با هزار تا فکر و خیال و با هزار تا درد با گریه خوابم برد
بعد که رسیدیم خونه رفتم تو خونه سراغ دخترم رو گرفتم آخه اونروز و کلا از سر صبح کنارش نبودم دلم براش خیلی تنگ شده بود زودی رفتم پیش دخترم بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن با گریه میگفتم دخترم دارم داغون میشم میگفتم بدبخت شدیم بابات داره درد میکشه و من نمیتونم کاری بکنم میگفتم کااااش میمردم و اینروزا رو نمیدیدم گریم خیلی شدید شده بود با گریه من همه شروع کردن به اشک ریختن خواهر اومد بغلم کرد گفت دورت بگردم آبجی جونم‌‌ اینجوری نکن توروخدا قوی باش آرووم باش دخترت داره میترسه منم دخترمو دادم بغل خواهرم و با درد زار میزدم پشیمون بودم از اینکه اومدم خونه خیلییی خیلی پشیمون بودم خیلی نگران بودم خیلی میترسیدم که نکنه چیزی شده باشه تحمل نداشتم بی خبر باشم همش به بابام اصرار میکردم که بریم زودتر بابامم گفت فردا میبرم خودمون تازه اومدیم ولی من آرووم نمیگرفتم‌ 💔😭😭😭
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجریه زایمان 🌹
🌟پارت ۶🌟
نگاه👀 به ساعت کردم ساعت ۲۲ بود خواستم وقتی بهوش اومدم ببینم ساعت چنده🕰 و زایمانم چقد زمان برد
ماسک رو روی بینیم👃 گذاشتن
یکم‌احساس تنگی نفس😣 داشتم اومدم یه نفس عمیق بکشم که بتونم قشنگ‌نفس بکشم دیگه نفهمیدم چی شد ،یادمه داشتم خواب 😴میدیدم ولی چه خوابی بود رو یادم نیست
موقعی که داشتم بهوش میومدم یه درد بدی رو حس کردم😧 ولی دید نداشتم خیلی سنگین بودم نمیتونستم اصلا تکون بخورم
پرستارا داشتن رو شکمم رو فشار میدادن 😵😵‍💫😵
این فشار ب خاطر اینه که هرچی خون هست🩸 بیاد بیرون از شکم
خیلی درد بدی بووددد خیلی
نگاهم به ساعت افتاد ساعت ۲۲:۱۵دقیقه بود ⏰
قششششنگ احساس سبکی میکردم
قشنگگگ مشخص بود که یه جسمی رو ازم جدا کردن 🌱💫
هرموقع یادم میاد خندم میگیره 😂
نمیدونم چرا این سوال رو از پرستار پرسیدم ،گفتم خانوم پرستار بچم ۶تا انگشت نداشت؟۵تا انگشت داشت؟😂😂🤣🤣
و بعد از اتاق عمل اومدم بیرون یادمه زنداداشم رو دیدم و فک کنم مادر شوهرم رو
چیز زیادی از بعد عملم یادم نمیاد🙄🤔 چون منو بیهوش کرده بودن تقریبا تا چهار پنج روز عجیب خوابم میومد و خیلی گیج بودم
حتی یادم نمیاد کِی من رفتم داخل زایشگاه کی باز بهم سِرُم زدن
تااا فردا شد