🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۴ 🌟
یادمه مامانم🧕 خیلی استرس داشت و خیلی ناراحت بود منم به دکترم گفتم خانوم دکتر هیچ راهی نداره که نرم اتاق عمل؟؟؟ آخه هفتم خیلی پایینه
دکترمم گفت چون فشارت بالاعه⤴️ خطرش برای خودت احتمال تشنج هست و برای بچه احتمال داره جفت کَنده بشه و بچه خفه بشه🤯 به خاطر همین باید حتما حتما بری اتاق عمل
یادمه دکترم آخرین حرفی که توی اتاق بهم‌زد این بود که تو سنت کمه و باز میتونی بچه دار🤰 بشی پس اگه اتفاقی افتاد ناراحت نشو ،گفت و رفت بیرون
یکی از خدمه های زایشگاه اومد و با یه ژیلت محلی که قرار بود برش بخوره رو تمیز کرد و بعدش یکی از ماما ها اومد و سوند رو برام وصل کرد
بخوام از وصل کردن سوند براتون بگم اینکه اولش خیلی سوزش و درد داره ولی بعدش چیزی حس نمیکنی این درد و سوزش هم فقد برای چند لحظس🕜 یه جورایی قابله تحمله
آماده شدم و دراز کشیدم روی تخت و از زایشگاه بردنم بیرون مامانم 🧕بالا سَرَم بود و همسرم🧔‍♂.
خیلی‌خیلی استرس داشتن مخصوصا مادرم ،اشک🥺 پُره چشماش شده بود از استرس ؛همونجوری که تند تند منو میبردن سمت اتاق عمل همسرمم دستم🤝 رو گرفته بود

۳ پاسخ

منو لایک کن بقیشو بخونم

سون به مم وصل کردن من باز بهشون میگفتم باید برم دستشویی نمیتونم درد دارم میگفتن اولشه با سون میرفتم میومدم تا دیگ رفتم اتاق عمل برگشتم بعد چندساعت ک دیگ از سون خسته شدم گفتم بیان در بیارن اونجا بود ک دوباره نالم رفت رو هوا ک گفتن پاشو راه برو منم اصلا عادت به مسکن اینا ندارم قشنگ ۲ساعت گریه کردم از درد ک راه برم تا به زور یه شیاف گزاشتم برام بزارن کلان یه بار استفاده کردم دیگ تا بیام خونه هیچ دردی نداشتم از ۳ روزم خودم همه کارامو کردم

سزارین که خیلی عالیه چرا اینقدر استرس

سوال های مرتبط

مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان🌹
🌟پارت ۵ 🌟
نزدیک اتاق عمل شدیم همسرم بهم گفت زهرا یوقت استرس نداشته باشیا،منم با کمال اعتماد بنفس زیاااد گفتم نه استرس براچی من اصلا استرس ندارم و دستمون از هم جدا شد و در اتاق عمل بسته شد
حالا من بودم و یه عالمه پرستار خوشگل موشگل😁
تقریبا من دوسه تا تخت عوض کردم تا رسیدم به اتاق عمل همونجور که دراز کشیده بودم پرستارا یکی یکی میومدن و باهام حرف میزدن و شرح حال می‌پرسیدن
دکتر بیهوشیم قرار بود منو از کمر بی حس کنه یعنی قبل از اینکه میخواست اپیدورال کنه بهم‌گفت علائمی نداری منم چون فشارم بالا بود چشم راستم اصلا دید نداشت خدا رو خیلی شکر‌میکنم که دکتر پرسید و من جواب دادم وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی برام میوفتاد
تا به دکتر گفتم چشم راستم اصلا دید نداره سریع خداروشکر کرد و گفت اصلا نباید از کمر بی حس بشی چون احتمال خونریزی مغزی وجود داره پس باید بیهوشت کنیم
من دوباره دراز کشیدم
دکتر بیهوشی مرد بود
دوتا دستام رو باز کردم و روی یه تخت مشخص گذاشتم
پارچه های سبز رنگی روی بدنم پهن کردن
محلی که قرار بود دختر نازنینم ازش بیاد بیرون رو با پنبه آغشته به بتادین زدن به شکمم
دکترم اومد
سلام‌کردم و گفتم‌دکترجان اول امیدم به خدا و بعد به شماست
دکترمم هم گفت فقد و فقد امیدت به خدا باشه
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۲ 🌟

ساعت ۱۱ ظهر همون شب که حالم‌بد شد دوباره سردرد و چشم درد ولی دردش هزااار میلیون بیشتر شده بود که داااد میزدم و گریه میکردم 😤😵😭
مثل کورا(نابینا ها) شده بودم اصلا نمیتونستم چشمم رو باز کنم
با مادرم و همسرم رفتیم بیمارستانی🏨 که نزدیک بهمون بود
مستقیم⬅️ رفتیم سمت زایشگاه از علائم هایی که داشتم‌گفتم همسرم🧔‍♂ بیرون از زایشگاه ایستاد و من و مادرم رفتیم داخل ،من روی تخت🛏 دراز کشیدم و یکی از پرستارای بخش زایشگاه اومد فشارم رو گرفت و بعد نوار قلب گرفت
این کار هارو چندین و چند باااار تکرار کردن و پرستار🥼 پشت پرستار میومد بالا سرم و از اتاق میرفتن بیرون
مادرم🧕 رو صدا کردن و رفت بیرون و من همچنان روی تخت با حال بد دراز کشیده بودم 🛌
صدای جیغ مامانایی که داشتن زایمان طبیعی میکردن رو می‌شنیدم و براشون دعا🤲 میکردم و یکمم استرس😬 گرفته بودم از صدای جیغها
تو همین حالتی که بودم یکی از پرستارا اومد داخل و یه ست لباس آبی👕 که داخل پلاستیک بود بهم داد و گفت عزیزم لباساتو👗 در بیار و اینارو بپوش و هر چی طلا💍 داری در بیار منم هاج و واج مونده بودم😧🙁 که خدا یعنی چی آخه مگه چی شده
مامانمم🧕 نبود کلا از زایشگاه رفته بود بیرون ،منم مشغول شدم لباسهامو درآوردم و لباسای بیمارستانی آبی رنگ رو پوشیدم
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۹🌟
تجربه ی کُلی بخوام از زایمانم بگم
اول از همه خدا رو شاکرم به خاطر سلامتی دختر نازنینم چون سختی های خیلی بدی کشیدم
من‌تازه سختی هام بعد از زایمانم بود چون دخترم ۷ماهه بود خیلی خیلی اذیت شدم
و بعد اینکه زایمانم رو دوست داشتم
من از اول بارداریم نظرم بر سزارین بود که شانس باهام یار شد و همون شد که میخاستم
انتخابم هم برای زایمان های بعدی هم سزارینه قطعا
بعدش اینکه بازم خدا رو شکر میکنم که شکمم کوچیک بود چون شکم بزرگ باشه واسه بخیه ها خیلی آدم اذیت میشه و احتمال عفونت هست
ولی من چون شکمم کوچیک بود خیلی راحت بودم
اینم بگم مامانای گل من دخترم ۴۴ روز بیمارستان بستری بود ❤️‍🩹💔
۴۴ روز من خون دل خوردم غصه خوردم ناراحت شدم اشک ریختم آب شدم و عاجزانه از خدا و اهل بیت کمک میگرفتم که دخترم رو خوب کنن
اول کمک خدا و اهل بیت و بعد کمک دکترها و پرستار ها و بعد دعای خیر پدر مادرم و اطرافیان عزیز بود که دخترم تونست خوب بشه
و ناگفته نماند که دختر مامان هم قوی بود که تونست خوب بشه
مامان دوتاتوت فرنگی🍓 مامان دوتاتوت فرنگی🍓 ۱۳ ماهگی
سلام مامانا
توی اینستا یه دستی دیدم
جناب شوهر برا تولد بچه دوم که دختر بود کلی اتاق بیمارستان رو دیزاین کرده بود( پست بلاگری نبود پست آتلیه بود ),, و به بچه اول که پسر بود یه شاخه گل داده بود تا به مامانش هدیه کنه و تشکر کنه برا بدنیا آوردن ابجیس... چقد تربیت پدرو مادر مهمه توی رفتار آینده بچه با همسرش .... یادمه به مادرشوهرم که بعد زایمان پیشم بود و غذا درست نمی‌کرد فقط اکثرا املت و سیب زمینی و تخم مرغ درست میکرد غذا چندروز یبار ‌..چند وقت پیش که گفتم کاش بیشتر حواستون بمن بود تا بچه ها...گفت خودت میگفتی برات غذا درست کنم ....منم گفتم مامان من حالم بد بود دیدین ...ناگفته نماند هم درد شدید محل عمل داشتم...بالاخره دوقلویی بود ...هم دورتا دور محل عمل تا پشت کهیر زده بود حساسیت داده بودم داشت می‌سوخت...خیلی بد بود احوالم....ب مادرشوهر گفتم من حالم خوب نبود گفت آخه چهار پنج روز خوب نبودی بقیه روزا چی....انقد ناراحت شدم ‌..حالا دختر خودش که بچه اولش زایمان طبیعی بود و کلی پزش رو‌میداد و‌افتحار میکرد ...الان سر بچه دوم مشکل داره و سزارین شده....قربون خدا برم که جای حق نشسته و می‌دونم با جون و دل که از دخترش بعد عمل مواظبت می‌کنه من جلو چشماشم...میدونستم ناراحت شدم موقع خدافظی بهم گفت بخدا توام مثل دخترمی....😊
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجریه زایمان 🌹
🌟پارت ۶🌟
نگاه👀 به ساعت کردم ساعت ۲۲ بود خواستم وقتی بهوش اومدم ببینم ساعت چنده🕰 و زایمانم چقد زمان برد
ماسک رو روی بینیم👃 گذاشتن
یکم‌احساس تنگی نفس😣 داشتم اومدم یه نفس عمیق بکشم که بتونم قشنگ‌نفس بکشم دیگه نفهمیدم چی شد ،یادمه داشتم خواب 😴میدیدم ولی چه خوابی بود رو یادم نیست
موقعی که داشتم بهوش میومدم یه درد بدی رو حس کردم😧 ولی دید نداشتم خیلی سنگین بودم نمیتونستم اصلا تکون بخورم
پرستارا داشتن رو شکمم رو فشار میدادن 😵😵‍💫😵
این فشار ب خاطر اینه که هرچی خون هست🩸 بیاد بیرون از شکم
خیلی درد بدی بووددد خیلی
نگاهم به ساعت افتاد ساعت ۲۲:۱۵دقیقه بود ⏰
قششششنگ احساس سبکی میکردم
قشنگگگ مشخص بود که یه جسمی رو ازم جدا کردن 🌱💫
هرموقع یادم میاد خندم میگیره 😂
نمیدونم چرا این سوال رو از پرستار پرسیدم ،گفتم خانوم پرستار بچم ۶تا انگشت نداشت؟۵تا انگشت داشت؟😂😂🤣🤣
و بعد از اتاق عمل اومدم بیرون یادمه زنداداشم رو دیدم و فک کنم مادر شوهرم رو
چیز زیادی از بعد عملم یادم نمیاد🙄🤔 چون منو بیهوش کرده بودن تقریبا تا چهار پنج روز عجیب خوابم میومد و خیلی گیج بودم
حتی یادم نمیاد کِی من رفتم داخل زایشگاه کی باز بهم سِرُم زدن
تااا فردا شد
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۷🌟
مادرم بنده خدا خیلی تو این چند روزی که بیمارستان بودم اذیت شد خیلی مدیونشم خیلی خسته و اذیت شد واقعا اگه مامانم نبود من با هیچکس اینقدر راحت نبودم
فردا که شد یکم‌احساس درد کردم تازه فهمیدم چی شده چه اتفاقی افتاده
پاهامو‌نمیتونستم قشنگ تکون بدم چون به شکمم فشار میومد
مامانم بهم شیاف زد
شیاف دیکلوفناک ۱۰۰
مامانایی که میخاید سزارین بشید بهترین و عالی ترین شیافی که میتونه برای چند ساعت دردتون رو آروم کنه همین شیافه یعنی آبیه رو آتیش
واسه پایین و بالا شدن از تخت اذیت میشدم بالخره شکمم پاره شده بود و دوخته شده بود و ۷لایه پاره شده بود معلومه که درد داره واسه دسشویی هم کمی سخت بود
بیشتر موقعی که میخاستم از تخت پایین بالا بشم شکمم درد می‌گرفت
سزارین اینجوریه که تو هرچقدر بیشتر راه بری دردت کمتر میشه و بخیه هات نرم تر
من هرچی بیشتر راه میرفتم دردم آروم تر بود
البته من روز سوم به بعد تونستم بدون ویلچر راه برم
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۸🌟
دقیق یادم‌نمیاد که از چند روز به بعد پانسمان رو باز کردم
اگه اشتباه‌ نکنم از روز سوم به بعد این کار رو کردم
با سرم شیتشو تو حمام میشستم فقد قبلش با شامپو بچه فیروز کَف میزدم رو بخیه هام بعد آبکش میکردم و بعد با سرم میشستم و بعد با سشوار خشک میکردم
اینم‌بگم نباید سشوار خیلی نزدیک باشه باید تقریبا از فاصله ۱۰تا ۲۰ سانتی بگیرید سشوار رو
جونم براتون بگه من روز دهم یا پانزدهم فکر‌کنم دکترم گفت که برم بخیه هام رو بکشم
اینم بگم کشیدن بخیه درد نداره مامانا اصلا نترسید
یه احساس سوزش خیلی خفیفی فقد حس میکنید و بعدش اینقدر راحت میشید که خدا میدونه
من قشنگ بعد از ۱۵ روز تونستم سَر پا بشم به تنهایی
به تنهایی از تخت بلند بشم بخوابم و صاف راه برم
اینم بگم که خیلی سخته بابخیه خندیدن و سرفه و عطسه کردن
یادمه وقتایی که خندم میومد اینقدر گریه میکردم چون بخیه هام درد میومد
و از شانس بد سُرفَم میومد و باز هم نمیتونستم قشنگ سرفه کنم