۹ پاسخ

خداخفظش کنه
من اطرافیان بهم میگن چقدر بچه داری سخت گرفتی ما چندتا بزرگ کردیم ...
اما واقعا مادرا یه قهرمان هستند
منم روزای سخت گذروندم
ایشالا تن بچه ها همیشه سالم باشه ماهم قوی کنارشون باشیم

چقدر سخت گذشت اون روزا
ولی خداروشکر از پیش براومدیم

اشکم اومد من بعد٨سال نازایی حاملەشدم آبم بالامیاوردم ۳۰هفتەزایمان کردم بایەبچە۹٥۰گرمی ٤۰روز تودستگاە بود دست تنها حتی مامانم ندیدتش بارضایت ترخیص کردم کلی بقیە داشتم ٤۰روز نخوابیدم چەروزایی بود 😭😭شکرخدا سالم ولی لاغر کم وزن انقدغصەش میخورم بمیرم

عزیزم خداحفظش کنه برات😍

اوخ گوگولی
اره واقعا سخت گذشت ولی قشنگ گذشت

وای دقیقا مثل من
من حتی نتونستم بعداز عمل بغلش کنم شیربدم،خواستن بیان کمک کنن شیر بدم که بچم نخورد بردن پیش دکتر اکسیژنش کم بود بستری شد
مرخص شدم رفتم پیشش بااون وضعیتم شب و روز استراحت نداشتم شیر میدوشیدم سینمو نمیگرفت واقعا خیلی سخت بود واقعا هم خدابهم قدرت میداد ک اون روزا نمیخوابیدم و فقط ذهنم درکیرم بچم بود گذشت اونروزا منم الان فکرشو میکنم به خودم افتخار میکنم

اخی عزیزم

چرا توی دستگاه بود؟

عزیزم چ ناز بوده

سوال های مرتبط

مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۹🌟
تجربه ی کُلی بخوام از زایمانم بگم
اول از همه خدا رو شاکرم به خاطر سلامتی دختر نازنینم چون سختی های خیلی بدی کشیدم
من‌تازه سختی هام بعد از زایمانم بود چون دخترم ۷ماهه بود خیلی خیلی اذیت شدم
و بعد اینکه زایمانم رو دوست داشتم
من از اول بارداریم نظرم بر سزارین بود که شانس باهام یار شد و همون شد که میخاستم
انتخابم هم برای زایمان های بعدی هم سزارینه قطعا
بعدش اینکه بازم خدا رو شکر میکنم که شکمم کوچیک بود چون شکم بزرگ باشه واسه بخیه ها خیلی آدم اذیت میشه و احتمال عفونت هست
ولی من چون شکمم کوچیک بود خیلی راحت بودم
اینم بگم مامانای گل من دخترم ۴۴ روز بیمارستان بستری بود ❤️‍🩹💔
۴۴ روز من خون دل خوردم غصه خوردم ناراحت شدم اشک ریختم آب شدم و عاجزانه از خدا و اهل بیت کمک میگرفتم که دخترم رو خوب کنن
اول کمک خدا و اهل بیت و بعد کمک دکترها و پرستار ها و بعد دعای خیر پدر مادرم و اطرافیان عزیز بود که دخترم تونست خوب بشه
و ناگفته نماند که دختر مامان هم قوی بود که تونست خوب بشه
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
ادامه ماجرا معجزه
بعد ۹ جلسه گفتار درمانی شروع کرد به شیر خوردن از دهان وای چقدر خوشحال بودم اصلا دکتر گفتار درمانش باورش نمیشد ولی من تماممو برای بچم گذاشتم تا یاد گرفت دکتر نامه به جراح داد که این میتونه با شیشه شیر بخوره دکتر جراح اصلا میگفت مگه میشه تو چه جوری تو فقط بیست روز بردی خونه ، وقتی با چشم خودش دید کا پسرم چقدر قشنگ شیر میخوره دستور بستری داد تا شلنگ رو از شکمش دربیارن ، وقتی بستری شدیم دیگه نفرستادن نوزادان چون پسرم دیگه نزدیک ۴ ماهش بود مارو بخش جراحی بستری کردن که سنین مختلف اونجا بودن ، کنار تخت پسرم ی دختر بچه بستری بود که خیلی سرفه میکرد وقتی تست گرفتن فهمیدن کرونا داره و به جای دیگه ای منتقل کردن ولی دیر شده بود ، پسرمو بردن اتاق عمل گفتن نباید بخیش بزنیم خودش باید جوش بخوره آنقدر گریه کردمو گفتم نمیتونم ببینم پسرم شکمش سوراخه ،( اندازه ی سکه شکمش باز بود ) تا قبول کردن ۳ تا بخیه زدن ولی نذاشتن من ببینم گفتن ببرش خونه بعد پانسمان باز کن ماهم خوش و خرم یکشنبه مرخص شدیم خیلی خوشحال بودیم که حداقل شکمش رو بستن ، روی

انقدر به خودم نرسیده بودم که همه فکر میکردن من از دهات اومدم وقتی مرخص شد توراه خیلی بیتاب بود متفکر میکردیم چون معدشو دوختن آنقدر بچه اذیت میشه رسیدم خونه لباسشو که عوض کردم دیدم لباسش کلا خونه مجبور شدم پانسمانشو باز کردم دیدم فقط ۳ تا بخیه زدن که دوتاش باز شده وای خیلی حالم بد شد سریع زنگ زدم دکترش گفت اشکال نداره اون خودش جذب میشه فقط پانسمان کن کم کم بهش شیر بده ی دفعه زیاد نده که از معدش سرریز نشه من هر نیم سات بخش ۱۰ سی سی میدادم کلا شبا بیدار بودم شیر میدادم الان گفتنش راحته ولی
مامان توت فرنگی😍🍓 مامان توت فرنگی😍🍓 ۱۳ ماهگی
7 ماه گذشت از بدنیا اومدن پسرم ، یادمه روزای اولی که پسرم بدنیا اومده بود افسردگی بدی گرفتع بودم البته بعد ده روز این افسردگی اومد سراغم چون باید از همسرم جدا میشدم و میرفتم شهرستان خونه مامانم اینا اخه تجربه ای نداشتم خودم ، یادمه هر روز گریه میکردم به شوهرم زنک میزدم و گریه میکردم اینقدر حالم بد بود دنیا واسم انگاری تیره و تار بود ، ب خودم میگفتم دختر چ دردته اخع تو مادر شدی خودت دوس داشتی حالا چته 🥲 اما دست خودم نبود یادمه حتی دلم نمیخواست به پسرم شیر بدم🤧 همش به روزای قبل اومدن پسرم فکر میکردم و اشک میریختم خیلی حالم بد بود .... هیچوقت یادم نمیره چقد همسرم کنارم بود و کمکم کرد که حالم خوب بشه
حالا ۷ ماه ازون روزا گذشته پسرم کنارمه عاشقشم حالا دارم میگم چجوری بدون اون قبلا زندگی میکردم😁 نفسمه جونمه همه چیزمهه 😍
میخوام بگم افسردگی خیلی بده خیلی وقتی حال روحت بده دگ هیچی به چشمت نمیاد واقعا حال انجام هیچ کاری نداری ، افسردگی بعد زایمان شاید خیلیا بگن همش اداس این چیزا چیه اما واقعا تجربه بدی بود که داشتم خداروشکر تموم شد ، هیچ حال بدی موندگار نیست خداروشکر واس این روزا واس وجود پسرم تو زندگیمون ♥️
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۴ 🌟
یادمه مامانم🧕 خیلی استرس داشت و خیلی ناراحت بود منم به دکترم گفتم خانوم دکتر هیچ راهی نداره که نرم اتاق عمل؟؟؟ آخه هفتم خیلی پایینه
دکترمم گفت چون فشارت بالاعه⤴️ خطرش برای خودت احتمال تشنج هست و برای بچه احتمال داره جفت کَنده بشه و بچه خفه بشه🤯 به خاطر همین باید حتما حتما بری اتاق عمل
یادمه دکترم آخرین حرفی که توی اتاق بهم‌زد این بود که تو سنت کمه و باز میتونی بچه دار🤰 بشی پس اگه اتفاقی افتاد ناراحت نشو ،گفت و رفت بیرون
یکی از خدمه های زایشگاه اومد و با یه ژیلت محلی که قرار بود برش بخوره رو تمیز کرد و بعدش یکی از ماما ها اومد و سوند رو برام وصل کرد
بخوام از وصل کردن سوند براتون بگم اینکه اولش خیلی سوزش و درد داره ولی بعدش چیزی حس نمیکنی این درد و سوزش هم فقد برای چند لحظس🕜 یه جورایی قابله تحمله
آماده شدم و دراز کشیدم روی تخت و از زایشگاه بردنم بیرون مامانم 🧕بالا سَرَم بود و همسرم🧔‍♂.
خیلی‌خیلی استرس داشتن مخصوصا مادرم ،اشک🥺 پُره چشماش شده بود از استرس ؛همونجوری که تند تند منو میبردن سمت اتاق عمل همسرمم دستم🤝 رو گرفته بود