مامان 🍩دونات🍩 مامان 🍩دونات🍩 ۱ سالگی
مامان هاكان🤱 مامان هاكان🤱 روزهای ابتدایی تولد
(پارت هشتم)

ديه ماما همراهم اومد گفتم توروخدااا خودتون بچرو ب دنيا بيارين من ميترسم اولين بارمه اون استادشونم اومد گفتم دستم ب دامنت خودت بچرو بيار توروخداا التماس ميكردم از اينورم دوس نداشتم اون دانشجوعا بفهمن اخه انصافن خيلي كمكم ميكردن دوس نداشتم ناراحت بشن ولي خب ميترسيدم ديه خودمو بدم دست اونا بعد اونجاام هركي اومد رفتن سزارين همشون سزارين اورژانسي يني فق من تنها اونجا بودم ك طبيعي ميخاسم بيارم ساعت ١١اينا گفتن تا ١٢زاييدي منم تو اوج درد بودم يهو ديدم مامانم با هزار ترفند اومد پيشم واي مامانم ديدم گفتم برووو چرا اومدي دوس نداشتم تواون وضع منو ببينه اونم هي قربون صدقم رفت دلداري داد رفت منم همچنان درد ميكشم اونايي كه ميگن ترسيديم فلان نترسيد هركسي فرق ميكنه بدنش با اون يكي من اولن با امپول فشارو كيسه اب پاره كردن دردادم شرو شد رحمم خيلي كانالش بلند بود ك اذيت شدم وگرنه زنداداشم ابجيم اينجوري نبودن هركدومم دوتا بچه دارن