مامان 🍩دونات🍩 مامان 🍩دونات🍩 ۱ سالگی
مامان هاكان🤱 مامان هاكان🤱 روزهای ابتدایی تولد
(پارت هشتم)

ديه ماما همراهم اومد گفتم توروخدااا خودتون بچرو ب دنيا بيارين من ميترسم اولين بارمه اون استادشونم اومد گفتم دستم ب دامنت خودت بچرو بيار توروخداا التماس ميكردم از اينورم دوس نداشتم اون دانشجوعا بفهمن اخه انصافن خيلي كمكم ميكردن دوس نداشتم ناراحت بشن ولي خب ميترسيدم ديه خودمو بدم دست اونا بعد اونجاام هركي اومد رفتن سزارين همشون سزارين اورژانسي يني فق من تنها اونجا بودم ك طبيعي ميخاسم بيارم ساعت ١١اينا گفتن تا ١٢زاييدي منم تو اوج درد بودم يهو ديدم مامانم با هزار ترفند اومد پيشم واي مامانم ديدم گفتم برووو چرا اومدي دوس نداشتم تواون وضع منو ببينه اونم هي قربون صدقم رفت دلداري داد رفت منم همچنان درد ميكشم اونايي كه ميگن ترسيديم فلان نترسيد هركسي فرق ميكنه بدنش با اون يكي من اولن با امپول فشارو كيسه اب پاره كردن دردادم شرو شد رحمم خيلي كانالش بلند بود ك اذيت شدم وگرنه زنداداشم ابجيم اينجوري نبودن هركدومم دوتا بچه دارن
مامان آنا کوچولو مامان آنا کوچولو ۱۶ ماهگی
چرا ما خانما شانس نداریم هر کاری کنیم بازم الویت شوهرامون با خانوادشونه.والا داداشای خودم ک الویتشون اول زناشونه.خواهرشوهرم ۱۰ روزی هست خونه ی ماست مجرده هنوز ۱۰ روز یا دو هفته ی دیگه اینجاست.کاری به غذا ک نداره من حاضر میکنم نمیگه کمک میخوای یا میارم بلند نمیشه چیزی بیاره بعضی وقتا فقط ظرف میشوره.چیزی میخواد هم دخترم رو میفرسته میگه برو به مامانت بگو دخترم ۴ سالشه.حالا امروز لباس انداخته لباسشویی فقط درش رو بسته من وایستادم کنار گاز هیچی نگفت لااقل چجوری روشن میشه یا برام روشن کن همونجور ولش کرد حالا به دخترم میگم برو بهش بگو چرا روشن نکردی لباسات انداختی توش میگه بلد نیستم گفتم خب میگفت خیلی با سیاسته و بیشعوره.امشب باز اتو میخواست به دخترم گفت به مامانت بگو مبخواستیم بریم بیرون به دخترم گفتم بهش بگو میای بیرون یا برات پیتزا بیاریم گفت نمیام حالا شوهرم اومده میگه چرا نیومد گفتم گفته نمیاد داره داد میزنه سرم ک ن تو چرا خودت بهش نگفتی گفتم مگه اون داره با من صحبت میکنه.خدا کنه زودتر بره خونشون بگذره.خانوادگی با سیاستن و حال بهم زنن