مامان رمان نویس مامان رمان نویس ۳ سالگی
آتش ❤️‍🔥سادگیم💔پارت 55 شرکت ها... اره من میتونم... دیگه نمیخوام هیچ هیچیز منو از رویاهام دور کنه... با احساس غروری که بهم دست داد لبخندی نشست روی لبم..... ــ با رسیدن به برج... رفتم سمت آسانسور... تا میخواستم دکمه قبطه 15 رو بزنم که همزمان دست مردونه ای نشست روی دکمه...با تعجب برگشتم که با دیدن...همون مردیکه تصادفی با حرص و اعصبانیت گفتم ــ بازم تو.؟.ــ اوه مای گاد بازم چه تصادفی...با عصبانیت گفتم...ــ اصلا تصادفی نیست شما افتادین دنبال من...بیبن اقای نامحترم...من نه از شما شکایتی دارم نه دیه و پولی میخوام فقط برین...وگرنه میرم از دستتون شکایت میکنم...ــ میتونم بپرسم بابت چه جرمی؟...ــ اره جرم مزاحمت شدن مزاحم..خنده ای کرد و که با عصبانیت رومو کردم به اون بر...لابد حتما اینجا منشی یا ابدار چیه...ــ چیزی گفتین؟..هوف هوف اروم باش اروم باش....ــ نفس عصبی کشیدم تا اروم باشم...برگشتم سمتش...ــ بله گفتم حتما اینجا هم ابدارچی چیزی هستی که تصادفی جلوم سبز شدی....لبخندی زد و گفت ــ درست حدس زدی آفرین...نیاز به حدس زدنم نبود کلا معلومه از ریخت و قیافت...با باز شدن اسانسور تندی ازش امدم بیرون و رفتم سمت اتاق ریاست...با امدن جت ایسمار ازجام پاشدم و باهاش دست دادم ــ سلام... ــ اوه سلام خانوم دکتر خوش امدین... ــ ممنون... نشستم روی صندلیم...ــ انگار همشون منتظر کسی بودن... درحالی که پامو روی زمین ضرب گرفته بودم.... ــ ببخشید چرا شروع نمیکنین... منتظر کسی هستین..ـــ بله منتظر جناب بولات هستیم.. نگاهی به ساعتش انداخت فکر کنم دیر کردن... اها... ــ که در باز شد و همه از جاشون پاشدن... با دیدن شخص روبه روم پوزخندی بهش زدم... هه برای این پاشدن....
مامان جوجه ها🧿🧒🏻 مامان جوجه ها🧿🧒🏻 ۲ سالگی