مامان دو دخترون♥️ مامان دو دخترون♥️ ۴ ماهگی
ترشحاتِ مغزیِ نصفه شبی

این کتابو تو کتابخونه‌ی همیشه بهم ریخته‌ی خواهرم دیده بودم. یه کوچولو بهم گفته بود در مورد چیه‌. حالا تحت تاثیر اتفاقات اخیر یا دیدن یه اسم آشنا وسط هزاران کتاب، شروعش کردم و دو روزه تمومش کردم. دیگه موقع شیر دادن یا وقتی منتظرم پیاز سرخ بشه یا آب برنج خشک بشه یا اون مقاله با مصیبت دانلود بشه، کتاب میخونم.
حالا چرا انقد زود تموم شد؟
بخاطر خود کتاب نبود. خیلی وقته فک میکنم اگه تو زندگیم دقیقا چه چیزی تغییر میکرد آدم خوشحالتری بودم؟
کدوم کتاب میرسه به یه سارای خوشحال؟
کدوم مرحله از زندگیم اگه چیکار میکردم نتیجه رو بهتر دوست داشتم؟
نمیدونم🤷‍♀️
اون نقطه‌ی شروع قشنگ رو نمیتونم پیدا کنم. نمیدونم کجا خوشحال بودم که بخوام ادامه‌ش بدم. از وقتی یادمه با خونواده‌م درگیر بودم. مدام دنبال تأییدشون بودم. هیچوقت هم تایید نشدم.
شاید بخاطر میل به این تأیید شدنه که زندگیو برا خودم سخت کردم که هم دو جا شاغل باشم، دکترا تو یه دانشگاه خوب بگیرم، دوتا بچه داشته باشم و همه جوره شوهرمو ساپورت کنم. نمیدونم. فقط کاش میتونستم همین الانو بزارم یه نقطه شروع، و باقی زندگیمو شادترو راضی‌تر باشم.
اما خیلی ضعیفتر از این حرفام🚶‍♀️
مامان دایانا 😍   🩷 مامان دایانا 😍 🩷 هفته سی‌وششم بارداری