مامان ❤️samyar❤️ مامان ❤️samyar❤️ ۵ سالگی
مامان فندق مامان فندق ۱۲ ماهگی
دلم بد جور از پر‌ه از مادرشوهره یام خیلی حساسام همه چیو بزرگ میکنم
جاری ام یکونیم سال بعد من عروسی کرد من عروس بزرگه بودم
من گفته بودم فعلا بچه نمیخام تا دوسال اینا
بعد جاریمو‌مادرشوهرو من نشستیم مادرشوهرم همش ب اون میگف تو‌بچه بیار زود این رو دیگه ولش کن کسی ک جلوشو بگیره دیکه برا این موند ب خدا خدا میدونه
در حالی ک من ی بارم اقدام نکرده بودم
من اونجا دلم شکست
ده روز بعد عروسی برادرشوهرم جاریم حامله شد
این قبل حاملگی کمرش درد میکرد مام خونه خریده بودیم
با مادرشوهرو جاری رفتیم جم کنیم نقاش رنگ کرده بود جاریه رفت زیر انداز انداخت خابید منم گفتم خب این کمرش درد میکنه چرا اومده چون (فرش نداشتیم بخاطر کمر خودش گفتم )مادرشوهرم یهو پرید بهم مگه چی‌میشه اینم ی گوشه خابیده دیگه چون فک میکردن حامله باشه
گذشت و گذشت دوسه ماه بعد من درس میخوندم و برادرشوهرم هی تیکه تیکه که درس چیه بچه واجبه و اینا ب کس دیگ تیکه مینداخت من بشنوم خیلی ناراحت میشدم کریه میکردم
رفتن غربالگری کفت ک بچه ضربان نداره
بقیه پست بعدی
مامان فاطمه السادات مامان فاطمه السادات هفته بیستم بارداری