مامان حلما وهلنا♡ مامان حلما وهلنا♡ ۳ ماهگی
ایت تاپیکمو تا شب پاک میکنم

چندساعت پیش یه تاپیک دیدم و بچگیایه خودم یادم اومد از اونموقع اعصابم خورده و سردرد شدم😣یادمه 5یا 6 سالم که بود چون ما و عموم اینا باهم همسایه بودیم مامانم میگفت اشکال نداره برو بخواب خونه عموت. بعدیه شب خونشون خوابیدم نصف شب یهو پسرعموم دیدم پیشم خوابیده هی نزدیکم شد و یهو دهنمو بست و باهام ور میرفت واقعا هرچی تقلا کردم ولم کنه نکرد وای به نفس نفس افتاده بودم نمیتونستم نفس بکشم. که خداروشکر زنعموم بیدار شد. تا دید صدا اومد ولم کرد منم واقعا ترسیده بودم تا دیدم صدا میاد گریه کردم گفتم من میخوام برم خونمون اینقد گریه کردم تا بردن خونمون گذاشتن. وای از اون به بعد هرجا میدمش فرار میکردم واقعا خیلی میترسیدم ازش. به مادرمم میترسیدم بگم که اینکارو باهام کرد. کاری نکردا ولی اگه بیدارنمیشدن حتما کارشو میکرد دیگه. از اون موقع خیلی وقته میگذره و امشب یهو یاده اون زمان افتادم واقعا از فامیل پدری متنفرم متنفر.. برای همین که الان همیشه هرجا میرم نمیزارم دخترم با پسرا بازی کنه میترسم خدانکرده اتفاقی بیوفته🥺
حتی من الانم از اون میترسم و نمیتونم چیزی به کسی بگم. واقعا این اذیتم میکنه نمیدونم چیکار کنم
مامان امید زندگی مامان امید زندگی ۱ سالگی