مامان 00000000000 مامان 00000000000 ۲ سالگی
پیر مردی با چهره ای نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد.
فروشنده با احترام از پیرمرد نورانی استقبال کرد.
پیرمرد گفت:
من عمل صالح تو هستم مرد زرگر قهقهه ای زد
و با تمسخر گفت:
درست است که چهره ای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالحچنین هیبتی داشته باشد.
در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند در مغازه بنشینند.

با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل پیرمرد نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا تو بغل پیرمرده نشستی؟!!
خانم جوان با تعجب گفت کدام پیرمرد ؟ حال شما خوب است!!؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یا خیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
پیرمرده رو به زرگر کرد و گفت غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
پیرمرد به زرگر گفت من چیزی از تو نمیخواهم این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود .
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد .
پیرمرد و دوستانش هر چه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند
بعد از ۴ سال پیرمرد با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد. افسر پلیس شرح ماجرا را از پیرمرد و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و پیرمرد دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و این بار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو زدند.
مامان لیا مامان لیا ۱ سالگی