مامان خدا مامان خدا ۳ سالگی
من خیلی از زندگیم ناراضیم
جدا از همه مشکلات زندگیمون چ مالی چ اعصاب
همسرم میدونم کارش سخته نیاز ب استراحت داره فلان و فلان ،همیشه هم تایم های ۹ونیم ب بعد میخابه و من اعتراض نمیکنم چون خستگی رو متوجه میشم
اما منم نیاز دارم ب صحبت و همدلی و توجه و عشق و همه چی
اینم وقتیم از سرکار میاد اصن حرفی باهام نمیزنه روزا هم ک‌ سرکار هستش اصن زنگ نمیزنه زنگ بزنه هم با بچه هایش میخاد حرف بزنه یعنی میلی ب من ندارع جز رابطه
الان امشب شب جمعه هستش شام خونه مامانم بودیم بعدش تو راه میگم خب فردا جمعه هستش دیگ کمی دیر بخوابی چیزی نمیشه میگ من چ دیر بخوابم چ زود ساعت۵صبح بیدار میشم ،منم باور دارم اخلاق بدش هستش ک تایم خوابش مزخرفه
اما بخدا من با دوتا بچه سروکله زدن و اینجور شرایط زندگیم نیاز ب محبت و عشق و علاقه دارم ،گاه میگم با یکی دیگ عشق کنم اما نمی‌دونم اخلاقم نمیزاره نمیتونم تحمل کنم کس دیگ ای رو
واقعا کلافه هستم ،تا کی من مدارا کنم اما این نه
مامان یلدا مامان یلدا ۴ سالگی