۷ پاسخ

🌹🍃
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
باشوهرش آمده بود.
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس،
یکی چندشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!

یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن.

زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.

اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...
همه چیز عادی بنظر آمد...

و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.🧚‍♀🧚‍♀

👩‍❤️‍💋‍👨



گاهی دست خودت را بگیر و به خرید برو؛

برای آخر هفته ات برنامه ی سینما و تاتر بچین!
خودت را به نوشیدن یک قهوه در کافه ای که دوست داری دعوت کن.
چشمانت را ببند و برای خودت یک موزیک آرام بگذار.
بیخیال ماشین و اتوبوس و مترو، مسیر تکراری هر روز را قدم بزن.
کتابی که دوست داری را به خودت هدیه کن.
برای گلدان اتاق خوابت گلهای خوشبو بگیر.
در دفترچه ی روزانه ات بنویس:
تو قرار است از لحظاتی که میگذرد لذت ببری...
خلاصه که به خودت... به علایقت احترام بگذار

میدانی چیست رفیق؟

عشق زیباست
دوست باید باشد
اما حال زندگی وقتی خوب میشود
که هوای خودت را داشته باشی!

جوانی به نزد حکیمی رفت تا از زبان‌ درازی و سرکوفت های زنش شکایت کند و مشورتی بگیرد!


حکیم گفت بابت هر کاری که زنت برایت انجام می‌دهد از او تعریف و تمجید کن!


هنگام شام زن سفره را پهن کرد. مرد با اولین لقمه‌ای که خورد شروع کرد از دستپخت زنش تعریف ‌کردن و گفت تا حالا چنین غذای لذیذی نخورده ام.


زن گفت : زهرمار بخوری، کارد به شکمت بخوره، چندین سال برایت غذا پختم اما یکبار هم تعریف نکردی، حال که خواهرت برای اولین بار غذا برایمان فرستاده، تعریف و تمجید میکنی!


و بدین شکل بنیان خانواده آنها کاملا به گا رفت!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی را به مادرش داد و گفت:
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند،
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت یادداشت برای کودکش خواند:

"فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید"

سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را در آورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.

ادیسون ساعت‌ها گریست و در خاطراتش نوشت:
"توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد

سلام پسرت چطورهدخوبه

هخعخه
ضضاخبختخقخهجح
ح
هح

خعحعخ
خعحخععخخعحعخحع

تصویر

💚🍀🙏🥰🖐️🫂😘🤩

سوال های مرتبط