ایشونم حاج خانوم خودم

تصویر
۱ پاسخ

ای جانمممم ❤❤❤ حاج خانوم خوشکل 😍

سوال های مرتبط

مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
~قصه تلخم ~28ماه های اخرم بود داشتم موهای فاطمم رو بافت میزدم که کمرم تیری کشید اخمامو توهم کردم حاج حسن صدام کرد بزور ازجام پاشدم دست فاطمم رو گرفتم رفتم مهمان خانه که حاج حسن اونجا بود قیلون میکشید.... اشاره کرد بشینم کنارش نشستم که فاطمه هم رفت گوشه ای مشغول بازی شد ــ نرگس من اصلا برام فرقی نداره بچم دختر باشه یا پسر هرچی باشه فقط سالم باشه زن خیلی وقته میخوام لگمت اما وقت نشده بیبن زن اگه بچمون دختر شد که روی چشمام مثل فاطمه بزرگش میکنم اگه هم پسر شد که چه بهتر من نمیخوام تو استرسی واردتت بشه.. یک لحظه با خودم گفتم این همون حاج حسنیه که تا چند ماه قبل فقط اسم پسر ورد زبونش بود چیشده الان اینجوری میگه نگاش کردم به ریش های سفیدش به چهرش چرا نمیتونستم دوسش داشته باشم حاج حسن خیلی خوب بود خیلی یک دفعه ای زیر دلم درد گرفت انگار خیس شدم دلم هری ریخت پایین با ترس با خودم نگاه کردم ناخواسته جیغی کشیدم که حاج حسن هول شد داد زد چند نفری ریختن تو اتاق از درد مثل مار به خودم میپیچیدم صدای گریه فاطمم بلند شد با گریه نگاش کردم حالم خیلی بد بود خیلی از درد از هوش رفتم... دوباره همون دردا همون تجربه ای که سر فاطمه داشتم سر این بچمم امد از درد و خستگی نای لای چشمامو باز کنم نداشتم صدای گریش توی گوشم بود فاطمه امده بود جلو دستاشو میگرفت میبوسید لبخندی روی لبام نقش بست با یاداوردی اینکه بچم چیه تندی برگشتم سرمو برگدوندم سمت معصومه که از نگاهم فهمید گفت ــ دختره مبارک باشه راستش اولش دلم انگار یک جوری شد لم میخواست پسر باشه ولی برگشتم نگام افتاد به صورت سفید و کوچولوش به لبای سرخش دلم رفت براش
مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
~قصه تلخم ~ 27ون یکاد ی داد به نوزادم... حاج حسن اون روز یک گاویی کشت همشو چلو گوشت کرد تمام همسایه ها و اهالی امدن میگفت برای پاقدم بچه تازه به دنیا امده هست اونجا بود که حس کردم کمی حاج حسن رو دوسش دارم اما نه زیاد اصلا کمی برام مهم شده بود درسته سنش زیاد بود من مثل دخترش به حساب میومدم ولی دیگه سرنوشتم بود چیکار میتونستم بکنم باز الان که بچه ای ازش داشتم هرچی بود پدر بچم بود.... من دیگه جز حاج حسن و دخترم کسی رو تو این دنیا به این بزرگی نداشتم هیچکس رو............
حاج حسن خیلی به فاطمه اهمیت میداد دوسش داشت دخترم اسمشو گذاشتیم فاطمه بعد از 5 ماه رفتیم نظر اباد عروسی عمم بود همیچیز خوب بود عروسی عباس رو گرفتیم زنش دختر خیلی خوبی بود 4 سالی از من کوچیک تر بود به من میگفت خاله میرفتم نهار شام یادش میدادم عباس با حاج حسن یک مغازه خرید با عباس دونفرشون باهام کار میکردن حاج حسن کارش نجاری بود زیادم نمیرفت سر کار چون وعضش خوب بود همش سفر و گردش بود ولی نمازش به جا بود همیشه میرفت مسجد همه احترامشو داشتن ناسلامتی خان بود منم چون دیگه زن خان بودم زنا شهر و غریبه ها همسایه ها تحویلم میگرفتن سلام و علیک باهام داشتن....
4 سال گذشت دوباره بعد از چهار سال حامله شدم من اصلا نمیدونستم جلوگیری چیه و با خودمم میگفتم سنش زیاده دیگه همین یک دونه رو اوردم دیگه حامله نمیشم ولی نه بابا
حامله شدم اونم تو چه بد ویاری همه میگفتن بچت پسره دلمو خوش کرده بودم حاج حسنم خیلی میگفت پسر باشه چون فقط یک پسر کلا داشت میگفت من پشت و ترک و طایفه میخوام میخوام پسر داشته باشم پشتم باشن ناسلامتی خان هستم ابروم اونقدر میگفت که استرسم میگرفت اگه پسر نباشه چی؟....
مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
~قصه تلخم ~36همیشه حتا بچه های حاج حسنم رو مثل دخترای و پسرای خودم میدونستم
این اواخر موقع کرونا بود مریضی سختی امد منم که تمیز کار و. وسواس حاج حسنم چند وقتی بود که دیگه خونه نشین شده بود حالش خوب نبود رفتیم دکتر دکتر گفت سلطان کبد داره دکتر جوابش کرده بود یعنی روز نبود اشک نریزم درسته قدیما دوسش نداشتم ولی حالا چرا خیلی بچهام که بزرگ شده بودن رفته بودن دنبال زندگیشون فقط همین حاج اقا برای من میموند.... این اواخر هم کلا دستشویی رفتن غذا خوردن همچیز سختش بود خیلی زیاد که بیمارستان بستریش کردیم هروز بچهامون میومدن سر میزدن. تو بیمارستانی بودیم که روز هزاری فوت میکردن ازبیمارستان کرونا بیشتر شده بود که حاج حسنم مبتلاش شد 12 روز تو بیمارستان بستری بود الحمدالله کرونا رو شکست داد که حتا خود دکترا هم متعجب موندن با این سنش چجور تونسته از پای مرگ نجات پیدا کنه اوردیمش خونمون ولی حالش خوب اصلا نبود گوشه ای خونه براش ملافه انداختم منو یگانه عروسم ازش پرستاری میکردیم باید با نی این اخریا بهش غذا میدادیم وقتی نگاه حال روزش میکردم گریم میگرفت ماه محرم شد هیچ از خونه پامو بیرون نمیزاشتم چون حاج حسنم تنها بود صدای هئیت میومد رفتم دیدم داره اروم زیر لب چیزی زمزمه میکنه و اروم سینه میزنه دم در خشکم زد دخترام دورش نشسته بودن زهرا فاطمه پسرم علی اکبر داشتن بالای سرش قران میخوندن مثل هروز دوازدهم محرم بود درست قشنگ یادمه روز عاشورا بود با اصرار دخترام رفتم هئیت رفتم روی پشت بوم نماز روز عاشورا رو خوندم تا امدم