ما یه جد پدری داشتیم بیست سال پیش مرد.زنش هم قبلش مرده بود.خونش متروکه شده بود.قبل ازدواجم با پسرعمه هامو داداشام گفتیم بریم خونشو ببینیم یاداور بچگیامون بود.حالا کی رفتیم؟۱۰ شب.سقفش چوبی بود و دیوارا کاهگلی.داشتیم توی حیاطش راه میرفتیم به زور چراغ قوه زیر پای پسرعمه م خالی شد ۳ متر.گرفتیمش.داشتیم فرار میکردیم از لای چوبای سقف مار پرید بیرون. زن پسرعمم تا دوروز تمیتونست ادرار کنه.منم از همون موقع روزی دوتا پروپرانول میخورم.از بابامم کتک خوردیم سر این کارمون
من سال اول که یه خونه مستاجر بودم نمیدونستم زیرش چشمس خلاصه شوهر شب شیفت بود دخترای صابخونه میومدن پیش من برا خواب شب قبل خواب من همیشه تمیز میکردم اشپزخونه رو آشغالا رو هم جمع میکرد بعد میخوابیدیم
صبح دیدم روی اپن آشغال کیک یزدیه
از دختراپرسیدم گفتن ما نخوردیم زیاد شک نکردم تا دیدم یکسره وسایلم جابجا میشه
صبح تو حالت خواب وبیداری متوجه میشدم تو خونه دارن راه میرن
من باردارم بودم وون موقع به شوهرم که گفتم گفت دیوونه شدی باور نمیکرد
خلاصه که من باهاشون حرفم میزدم
مامانم یه شهر دیگه بود یهو صدای مامانمو از توحیاط میشنیدم میرفتم می دیدم کسی نیست الان بهش فک میکنم میبینم چه دل وجراتی داشتم
داماد عموم میگفت اگه بتونی مطیعشون کنی خیلی خوب میشه فقط اون حرفم و قبول کرد بعدا شوهرمم فهمید توهم نبوده و واقعیت بوده😂
ولی خداییش خیلی خونمون برکت داشت از وجود اونا بود اذیت نداشتن فقط شیطنت میکردن
هر جا رفتم دیگه ندیدم و حسشون نکردم
خونمون قدیم مدلش اینجور بود که دوتا خواب بزرگ داشتیم که جدا از هم بودن کلا وسطش یه ایون کوچیک بود این دوتا خواب دو طرفش
منو مادرم تو باغ همسایه پرتقال میچیدیم ،دختر عموم اومد دنبالم گفت فاطمه بیا حاضر شو بریم مغازه گفتم باشه اومدم خونه حاضر شم
عادت دارم موقع لباس موشیدن راه میرم خلاصه از این اتاق ب اون اتاق شلوار بپوش مانتو بپوش کارم تموم شد خواستم بیام بیرون دیدم در باز نمیشه هی دستگیره رو فشار دادم دیدم نه باز نمیشه محکم در زدم داد زدم
مادرم سریع پشت سرم اومده بود گفت اومدم بهت کلید بدم درا قفل بودن چطور رفتی داخل😑😑😑
حالا من بگم وای اصلا باورم نمیشه
سه ماه پیش رفتم تهران خونه خواهرشوهرم بعد مادرشوهرمم بردیم بعد دیگه رفتم خونه صبحانه خوردیم شوهرمو دخترم خوابیدن دیگه ما نشستیم تعریف دیدم مادرشوهرم گفت بیا بریم اون وسایلارو بیاریم من گفتم مامان تو بمون من میرم کلید ماشینو بردم همه وسایلارو اوردم سه طبقه اومدم بالا به خدا کلید ماشین دستم بود اومدمو وسایلا رو جا به جا کردیم نشستیم دیگه شوهرم بیدار شد گفت بریم بگردیم وای ما کل خونه رو ریختیم بیرون برا کلید بعد دیدم خواهرشوهرم هی داشت میگفت توروخدا اگه کلیدو بردی بزارش سرجاش اینا چندروز اومدن مسافرت اذیت میشن دیگه منم انقد ترسیدم تا سه روز شوهرم رفت حموم اومد لباس پوشید دید کلید تو لباسش واای منو میگی انقد گریه کردم اصلا نخوابیدم گفتم فقط برگردیم اصلا لباس تو ساک بود من نمیدونم چرا رفته تو اون بعد خواهرشوهرم تعریف کرد گفت یه نفر تو خونمونهوسایلامونو برمیداره
بابام اینا دام دارن بد در دام شون محکم میبستن در نداشت ها لاستیک اینا میزاشتن خیلی محکم صبح میرفتن همرو انداختن چند بار تکرار تکرار شد تا خاک نرم ریختن اون موقع دوربین اینا نبود که اگه آدم رد پاهاش پیدا شه بد صبح رد پاها رو نگاه کردن عین ثم حیوان بو.د احتمال زیاد جن بوده بد دیگه اون درو کلن بلمب کردن با بلوک بستن خیلی وحشت ناک بود الانم یادم میاد تنم میلرزه
عزیزم من زیاد داستان واقعی دارم تعریف کنم الان پسرم رو دارم شیرمیدم 😅توخونم یکی از ما بهترون هستش
یسری زیاد دنبال این چیزا بودم . کتاب و رمان و های ترسناک فیلمای ترسناک . ک البته هنوزم فیلم میبینم ولی خیلی کم
تا جایی ک اذیت شدم و رهاش کردم و دنبالش نرفتم
و این واقعی بود
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.