۷ پاسخ

چون گفته خوب کاری میکنه و بچه هم پرو پرو نگات میکنه شده بچه را میزنم میترکونم تلافی میکنم
من اصلا یکی اخم به بچه م کنه دیوونه میشم طاقت ندارم ببینم کسی بزنه تازه خوشحال باشه😮😮😮باورم نمیشه چطور همچین بیشعوری را گذاشتی زنده بمونه.
خودت و شوهرت چنان برگردین با اخم و تشر به بچه ش که شب خوابش نبره و خودشونو جمع کنن

وا چ بی شعوره اون مادر بگو وقتی مادر بچشو تربیت نمیکنه مجبورم من بکنم دست بچشو بگیر بگو حق نداری بچمو‌ بزنی

دیگه ناچارا باید به بچه ات یاد بدی مقابل مثل کنه و بچه اونو بزنه .چون بزرگتر هست احتمالا اون بچه بترسه و دیگه کارش رو تکرار نکنه

بزنشش

اگر اینقدر طرفت گاوه . کلا جمع میکنم از اون مجلسی که اون شخص هست میزنم بیرون. اگر نمیشه زد بیرون که یه دونه میخوابونم زیر گوش ننه ش . میگم بچه رو که نمیتونم بزنم تو بخور نوش جونت . بعدم هار هار میرنم زیر خنده

سلام تو جمع با صدایی بلند بگو زدن کاری بدیه ..من ب بچم یاد دادم کوچیک تر از خودش نزنه وگرنه دفعه دوم آنچنان از خودش دفاع میکنه تا آخر عمرش یادش نره دیگه کسی نزنه

من باشم دو سه بار به اون بچه چیزی نمیگم
بعدش پا میشم چنان دعواش میکنم ک ب گریه بیفته مادرشم خودشو جم کنه
و ت هرجمعی ام ک اون باشه دگ هیچ وقت نمیرم
من خلی رو دخترم حساسم
مخصوصا کسی بزنش و اشکشو دربیاره انگاری جون منو گرفته

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 73
برعکس خیلی از مادرا دوران بارداری خوبی داشتم.....
همه اعضای خانواده به فکرم بودن و حسابی هوامو داشتن....
حتی برادراش وقتی از سر کار میومدن واسه بچه لباس یا واسه من خوراکی چیزی می‌گرفتن می‌آوردن.....
بهنام فعلاً این سری واقعاً آدم شده بود.....
بالاخره روز زایمانم رسید و دختر قشنگم به دنیا اومد......
پدر شوهرم از اول ازدواج خودش آرزو داشته دختر دار بشه و اسمشو بزاره کژال....
بهنام و اعضای خانواده به من گفتن هر اسمی رو که خودت دوست داری روی بچه بزار و ما هیچ کاری نداریم.....
و من بعد از به دنیا آمدن بچه گفتم دوست دارم اسم بچه رو بذارم کژال....
پدر شوهرم از خوشحالی زد زیر گریه.....
ازم تشکر کرد.....
نه بابا جون این چه حرفیه در مقابل کارایی که شما در حق من کردید این کوچک‌ترین چیزیه که می‌تونستم انجام بدم.....
دخترم داشت روز به روز بزرگ و بزرگتر می‌شد.....
همه اعضای خانواده هواشو داشتن.....
حسابی به دخترم می‌رسیدن......
تا اینکه وقتی من خواب بودم و بچه گریه می‌کرد سریع مادر شوهرم میومد و بچه رو می‌برد پیش خودش....
حتی خود بهنام که سحر لان حتماً زن داداشم حسودی می‌کنن....
اما واقعا اینطوری نبود و زن داداشش حسابی مراقب من و بچه بودن مثل یه خواهر